سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :33
بازدید دیروز :27
کل بازدید :275715
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/1/10
1:23 ع
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

دیگر حواسش به درس نبود. نمی توانست به چشم استاد مستقیم نگاه کند و از او سوال بپرسد. لرزش خفیف دستانش هنگام نوشتن هیاهوی قلبش را کمی رسوا می کرد. استاد کم در این حواس پرتی دخیل نبود. چرا حرف این شاگردش را طوری دیگر جواب می داد و با نظرات او بیشتر موافقت می کرد؟

آن روز سخت ترین و به یادماندنی ترین روز زندگیش بود:
استاد بین صندلی ها راه می رفت و شاگردان به ترتیب از متنی آماده شده می خواندند. صندلی کنار دخترک خالی بود. استاد روی صندلی کناری او نشست و کتابی را از زیر دست دختر به طرف خود کشید. شاید کمتر کسی متوجه این کار استاد شد! همه حواسشان به متن خوانده شده بود و کلاس غرق در سکوت بود. عقربه ها با سرعتِ کم زمان را جلو می بردند.
دست استاد روی جلد پلاستیک شده ی کتاب تصایری را به حرکت در می آورد. یک لحظه سروصدای کمی در کلاس پیچید؛ متن تمام شده بود و شاگردان در حال بحث کردن بودند. استاد به خودش آمد و کتاب را به دختر داد و به طرف وایت بُرد کلاس حرکت کرد. مثل همیشه خیلی عادی در مورد تحقیق شروع به سوال و جواب از شاگردانش کرد...

دیگر طاقت ماندن در کلاس را نداشت. کتاب را به سینه اش چسباند و با اجازه ی استاد به طرف حیاط آموزشگاه پیش رفت. غرق در نقاشی روی جلد کتابش شده بود. به همان ظرافت نوک خودکار دخترکی کشیده شده بود و پسری با موهای ژولیده گلی را تقدیم او می کرد. شاید اگر استاد می توانست چشمان سبز و دلربای دختر را هم به تصویر می کشید! بالای سر دختر نوشته شده بود: «مهناز...». دختر اسمش را دید ولی هر چه گشت چیزی از اسم پسر نبود...

قبل از شروع شدن کلاس، استاد به مهناز گفته بود که بعد از اتمام کلاس بماند، می گفت کارش دارد. چندین بار هم شده بود که از او خواسته بود ایمیلش را برای عضویت او در گروپ آموزشگاه! به استاد بدهد ولی مهناز هنوز اول دبیرستان بود و از کامپیوتر فقط اسمش را شنیده بود. به استاد هم چیزی بروز نداده بود و هر بار بهانه ای می آورد!
از ذهنش فکرهای زیادی گذشت ولی با این همه وقتی صدای زنگ به صدا در آمد او مابین بچه ها در حالی که بقیه دور استاد را شلوغ کرده بودند از کلاس خارج شد.
از روز بعد دیگر استاد هیچ به مهناز نگفت... پایان ترم شد. از ترم بعد مهناز دیگر به آموزشگاه نرفت.

پ.ن: امروز سالها از آن روزها می گذرد ولی وقتی تنها می شویم حرف از آن سالها و به خیال خودش اولین عشق می زند. هنوز به فکر استاد جوان است و به امید این که چون پدرانشان با هم دوست بودند، باز هم او را ببیند.
یک دفتر چهل برگ، بیشتر خاطرات آن روزها را نوشته بود؛ حتا عادی ترینش را. روزی که دفترش را داد بخوانم هنوز پلاستیک جلد کتابش را نگه داشته بود و آن را برعکس تا کرده بود و میان ورق های دفتر گذاشته بود. عکس نقاشی شده کمرنگ شده بود ولی آثارش پیدا بود. کاش استاد به عزیزترین دوستم این گونه ابراز محبت نکرده بود.