سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :35
کل بازدید :276274
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/1/31
7:55 ص
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

عجب حال و هوایی داشت این روزه بسیار قشنگ از روزهای آفریدگار هستی.

چه قدر باصفا بود، این روزی که بسیار پاک کردید در هوای معطر همراه شده با دعای عرفه.

بسیار برایم زیبا بود آن حس لطیف و پاک خدایی.

بهترین پنج شنبه از پنج های تمام عمرم بود.

دیداری با یاران آشنا و بعد با یاری جستن، حضور در حرم پاک و مقدس آن بانوی بزرگوار.

نشستن در حیاط حرم ملکوتیش، در هوای سردی که استخوان به لرزه در می آمد ولی....

ولی گرمای صدای پیچیده شده در فضای حرم، چقدر شیرین و آرام بخش بود.

انشاالله دعاهای همه ی عزیزان در میان تک تک اشکهای سرازیر شده از چشمان خدایی همه ی بندگانش، مورد قبول.


  

نمی دانم چرا برخی از ما آدم هایی که همه مخلوق اوییم، بیشتر در مواقع سختی و دشواری به یاد بزرگترین خالق می افتیم.
وقتی که غرق در مشکلات و سختی ها می شویم، نمازهایمان طولانی تر می شود، سجاده هایمان را به سویش می گشاییم و مدام یادش می کنیم و مرتب ازش می خواهیم...می خواهیم که کمکمان کند، می خواهیم که....
وقتی که مریض می شویم، دست هایمان بیشتر رو به آسمان بلند می شود، بیش تر صدایش می زنیم، از فرستادگانش یاری می جوئیم، و همیشه و در همه حال او را در ذهنمان تداعی می کنیم، و دهانمان را با صدا زندن او و خواندن کتابش، خوشبو می کنیم و.....
پس چرا اکنون که ما را کمک کرده و خواسته هایمان را پاسخ داده، نمازمان را به همان 17 رکعت به پایان می بریم!! پس اون نمازهایی که در هنگام مشکلات می خواندیم کجا رفت؟!! چرا نماز شکرش را به جا نمی آوریم؟ چرا؟....چرا کمتر به یادش می افتیم و این غرق در شادی و سلامتی یاد او را در ذهنمان کمرنگتر کرده است؟ چرا....

پ.ن: این متن برای خودم بود و البته آن دسته از آدم هایی که خدا نکرده مثل من هستند.

پ.ن: چند روزیه که یکی از همون مشکلات دامنگیر من شده.....بله مریضی....هیچی بدتر از مریض شدن نیست....رفتم دکتر....جناب فرمودند که: خیلی بد پای کامپیوتر نشسته ام. خب حالا هم دچار کمر درد شده ام و حالا حالاها هم فکر نکنم خوب بشم.

پ.ن: در میان دعاهاتون اگر دوست داشتید من رو هم فراموش نکنید....دعا کنید خوب بشم تا دوباره بتونم به وبلاگهای همه ی دوستان سر بزنم و از این شرمندگی در بیام.


  

همیشه وقتی یه نفر برام کاری انجام می داد، تا دوساعت (البته یه کم اغراق داره) ازش به خاطره زحمتی که کشیده بود تشکر می کردم....
ممنونم از لطفه شما، ببخشید اگه وقتتون رو گرفتم، یه دنیا تشکر واسه زحمتی که کشیدید، انشاالله جبران می نُماییم و....و...
همیشه هم در جواب چنین حرفهایم می گفتند: خانم بسه دیگه تعارف، اگه نمی خواستم انجام بدم که وقت برای کارتون نمی گذاشتم، برای رضای خدا بود و بس و شما هم دعا بفرمایید....
دوباره من در جواب ابن حرف باز هم تشکر می کردم...البته دعا هم فراموشم نمی شد.

حالا می فهمم که اون بنده خداها عجب دلی داشتند و چطور تحمل می کردند این همه تعارف رو...
چون خودم دارم تجربه می کنم...خب درسته دیگه. وقتی یک کاری برای رضای خدا صورت می گیره، احتیاج به اون همه تشکر و قدر دانی نیست. البته نه این که بگم به خاطره کاری که صورت گرفته، نباید تشکر کرد ولی به اندازه و به جا...
خب، بحث اونایی هم که اصلا تشکر نمی کنند منتفی باشه بهتره....ولی به هر حال احترام گذاشتن به کاری که صورت می گیره شان و شخصیت طرف رو نشون میده...حالا نه به اون شوریه شوری، نه به این بی نمکی....!!!!
پ.ن: من هیچ قصد و غرضی نداشتم و روی سخنم با هیچ کس نبود...کسی به خودش...همون...همون....
من فقط تجربیاتم رو بیان کردم( هر کی ندونه، فکر می کنه الان من مادر بزرگه تجربه خانم هستم:دی!!!)

 


  

و در آن لحظه که بعد از گذر یک روز پر مشغله با خستگی تمام، دره خانه را باز کرده با دلی که نمی دانم چرا این گونه است..از یک طرف خوشحال است ولی از طرف دیگر گویی کشتی هایش غرق شده، نمی دانم چرا باید خوشحال باشی که...
برای استراحت به گوشه ای از اتاق رفته، دوست داشتم الان موقع اذان و نماز بود ولی خب..این گونه هم می شود حسش را ایجاد کرد. سجاده را باز کرده، نگاهم که به قرآن می افتد گویی آرامشی شیرین تمام وجودم را فرا می گیرد...

دوست دارم در کنارش بخوابم، نمی دانم شاید بی احترامی باشد...ولی سر در کنارش می گذارم و با قلبی سرشار از عشق و وجودی ملکوتی، تنم را در جانماز خوشبو می کنم.
به فکر می روم ...زیباست...بهترین لحظه است ولی افسوس که چه چیزهایی به ذهنم می آید. دوست دارم آنقدر در فکرش فرو روم و آنقدر آزارم دهد که بدانم آری..خدا مرا دوست دارد و این گونه این فکر را کفاره ی اشتباهم قرار داده...آنقدرذهنم را مشغول خودش کند تا تمام شود.

اشتباه از خود من بود. وقتی به ابتدای شروع آغاز راهم فکر می کنم دلی پر داشتم تا بیان کنم آن را تا آرامشی ابدی یابم ولی...ولی...چه ها که بر من نگذشت. می گویم ای کاش آن حرفها...آن اشتباهها..آن..اتفاق نیفتاده بود..ای کاش زمان به عقب بر می گشت..ای کاش...

این فکر مرا خیلی آزار می دهد که چرا باید این گونه اشتباه کنم. البته می دانم که این قانون زندگی است.مگر می شود در جاده ای حرکت کنیم که دست انداز و بالا و پایین نداشته باشد. ولی بازهم اشتباه...درست است که این قانون زندگی است ولی این خوده من بودم که قانون غلط را انتخاب کردم، درست است که در جاده دست انداز وجود دارد ولی می توانستم با سرعتی آهسته تر همه ی موانع را به درستی رد کنم. ای کاش خودم به خاکی نمی زدم و همان راه را ادامه می دادم.

آری آغاز دوست داشتن است، گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم، که همین دوست داشتن زیباست.

بلند می شوم در کناره سجاده ی عشق، نگاه به آسمانی ترین کتاب می کنم ....آری نماز شکر به جا می آورم که تو بودی دستم را گرفتی و از خاکی به جاده ی اصلی کشاندی، تو بودی که دوباره مسیر درست را در ذهنم تداعی کردی. اینک من، منی که به خاطرش، اغتشاشات ذهنم را فزونی می دادم در حالی که او...
آری! تمام شد چون تو برایم خواستی، البته در کنار مهر و لطف تو، خوده من نیز، نقشه ی راهم را که در صندوقچه ای دربسته و قفل شده قرار داده بودم، برداشتم و با آگاهی و چشمانی باز تر حرکتم را ادامه می دهم.....
سر سجاده ی عشقم، به خاک افتاده ی عشقم، ولی با این همه احساس، تهی از باده ی عشقم.

انشاالله که دل هایمان سرشار از باده ی عشق الهی شود.یا حق...


  

وقتی به انتهای جاده نگاه می کنم در این مسیر پر پیچ و خم زندگی....
وقتی در آن دالان تنگ و تاریک به فراسوی نوری نگاه می کردم که نورش سوسو می زد و در حال محو شدن بود ...آیا می ماند تا من مسیرم را طی کنم؟! آیا می توانم در این تاریکی پیش روم بدون او.....
وقتی به آسمان چشم دوختم و بزرگترین ستاره را نظاره می کردم...
وقتی دستانم را به آسمان بلند کرده بودم و کمیل را می خواندم....
وقتی این هوای سرد تنم را می لرزاند در حالی که من در عطش عشق او، محو در آیه ها و کلمات زیبای آسمانی آن شده بودم و گرمای خاصی را از درون به من می بخشید...
وقتی در میان دعاهایم ذهنم مرا به این فکر فراخواند که آیا دوباره جمعه ای دیگر می آید و من در غروب دلگیر آن باره دیگر سمات را می خوانم بدون وجود او..آیا این هفته هم مثل هفته های دیگر می آید و می گذرد بدون...
من هنوز به آن دعای عهدی که چهل صباحِ پر از شور و عشق، عهدش را با تو بستم، امیدوارم...
نمی دانم تا کی، باید چشمم را بدوزم به راه به این امید که، تو می آیی و من میخواهم به عهدم وفا کنم...
نمی دانم برای آمدنت آن چهل روز کافیست تا مرا همراه خود بدانی..نه...نه...کافی نیست..نمی دانم شاید هنوز خیلی پاک و آسمانی نشدیم که...نمی دانم...می گویند 313 نفر کافیست برای...نمی دانم...یعنی هنوز313 نفر...آه ای دل افسرده ی من تا کی، می خواهی بر این قدمهایت که بر جاده ی بی انتهای پوچی قدم می نهی، ادامه دهی..تا کی می خواهی قلبت را بگذاری با این قساوت بتپد! در حالی که هنوز او را کامل درک نکردی و...تا کی می خواهی این راهی را که با عشق آغاز کردی، ادامه دهی در حالی که هیچ صفایی ندارد، بدون وجود او..
نمی دانم چطور خودم را برای آمدنت آماده کنم! آیا این پنج شنبه ها که به دیدارشان می روم، همه از لطف تو و خدای توست؟

تو مرا خواستی و وجودم به گونه ای شده که با تمام سختی ها، به سویشان می روم. آیا این ناشکری نیست که با تمام خواستنت ولی من...نه..نه...من این ناشکری را نمی کنم، پس با قدمهایی راسخ تر حرکتم را ادامه می دهم، چون تو برای من خواستی...حالا من بیشتر می خواهم و با اراده ی بیشتر به...و به خاطره همین است که دل تاریک من روز به روز با عشق بیشتر پی به وجودت می برد. گاهی اوقات که از بندگانت ناامید می شوم و دل مرا سخت می آزارن، وقتی در فکر فرو می روم می بینم هیچ ناامیدی ندارد خدا بزرگ است و هرچه او بخواهد. این بنده ی حقیر توست و روزی می آید که از این کارش پشیمان می شود ولی آن روز دیگر خیلی دیر است....افسوس...
نمی دانم شاید همه ی اینها ساخته ی خیالات من است و خودم را این گونه امیدوار در رکابت می دانم...نه نه..اگر عشق تو را درک نکرده بودم هیچ کدام از اینها هم در ذهن من تداعی نمیشد پس هیچ گاه از درگاهت ناامید نمی شوم! چون همیشه در کنارمی....یا حق.....

نویسنده ی دل نوشت فوق: دله تنها و گرفته ی الهه در این روزهایی که سپری می کند و می گذرد که... ولی همیشه و در همه حال او را فرامی خواند و عشق به اوست که توانست این دلگویه را بگوید.


  
   1   2   3      >