سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :2
کل بازدید :276363
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/2/4
4:37 ع
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

امسال چند بار رفتم ثبت نام کنم، اردوی راهیان نور، ولی هر بار نشد. دانشگاه خیلی وقت بود تبلیغاتش رو شروع کرده بود. دوست داشتم امسال با دانشگاه برم. پارسال با وبلاگ نویسان رفتم.
کلا شرایط طوری شد که نمی تونم امسال برم. حالا من هم که اینقدر دلم هوایی! تا حالا چند تا از دوستام اومدن و گفتن بریم ثبت نام کنیم. هر دفعه دوباره می رفتم تو فکرش که برم ولی خب نمی تونم.

پارسال همه اش خاطره بود. هنوز اون کمبود خواب رو توی راهها فراموش نکردم. نمیگم از جاهای خاکی و بیابان اندود. هنوز دفترم با تک تک اتفاق هایی که هر لحظه برایم اتفاق می افتاد همین جاست، توی قفسه ی کتاب هام. حدود بیست صفحه، با خطی ریز و پشت سر هم نوشتم.

داخل پادگانی بودیم برای استراحت، همه چند نفری می شدند و با هم بودند. من تنها بودم. دوست دارم با همه دوست بشم ولی گاهی وقتا تنهایی رو میخوام. همون موقع بود با عزیزی آشنا شدم که هیچ گاه فراموشش نمیکنم. در کل با این که تنها بودن رو دوست داشتم توی اون شرایط، ولی یک لحظه هم تنها نموندم و با بهترین دوستای وبلاگ نویس آشنا شدم.

ظهر یکی از روزها مریض شدم! حالم بد بود. ولی باز هم شیرین بود و کلی باعث خنده شد. یکی از آقایون وبلاگ نویس با خانم مهربونشون زحمت کشیدن و رفتیم کنار آمبولانس یکی از مناطق. نزدیک بود کار به سُرم و این چیزا برسه که خدا رو شکر خطر از بیخ گوشم گذشت:دی

سادات عزیز پارسال با ما نبودن ولی دوست داشتن خاطره ی مناطق جنوب رو از دوستاشون بشنوند. هر چند من چیزایی رو که حس کردنی بود ننوشتم.

  
دوست دارم همه ی اون چیزی که تو دنیای کامپیوتر وجو داره رو یاد بگیرم ولی هر روز که میگذره می بینم کمتر بلدم. هر چی بیشتر گوگل می کنم، هر چی بیشتر مطلب می خونم، هر چی بیشتر کامپیوترم رو زیر و رو می کنم و... می بینم خیلی بیشتر از اینا باید تلاش کنم. مثلا دوست دارم همه ی نرم افزارایی که توی سایت wakoopa هست رو تست کنم. همه رو بلد باشم تا بتونم اگه اسمی از نرم افزار کمیاب! اومد من بتونم به دیگران هم یاد بدم.

اگه یک روز تعطیلی باشه و به برکت تعطیلی من از خونه نرم بیرون، صبح تا شب پای کامپیوتر هستم. به جز وقت هایی که رمانی داشته باشم تا بخونم. یا مهمونی اومده باشه یا کار خونه وجود داشته باشه. باز هم با همه ی اینا بیشتر عمرم پشت کامپیوترم و اینترنت هستم. می تونم بگم نافرم معتادش شدم. مثل سیگاری که می گیرانندش و با عشق پک به آن می زنند و دودهای غلظیش را وارد ریه می کنند. من هم کامپیوتر رو می گیرانم و با جون و دل مغزم رو به فراسوها می فرستم.

چند وقته حتا غذا خوردن رو هم دوست ندارم. شاید از سه وعده یکیش رو هم به زور وقت براش بزارم. تازه مثلا بشقاب رو میارم پشت کامپیوترم و غذا رو میل می کنم!

یه بار برای دوستم تعریف کردم که دچار چنین وضعی هستم. این که یه بار شاید حدوه چهل و خورده ای نرم افزار دانلود کردم و نصب کردم و همه رو امتحان کردم و عشق کردم از این که چیزای جدیدی یاد گرفتم. این که تا اوبونتو رو نصب نکردم و میل و علاقم بهش ارضا نشد ول کنش نبودم. هر چند همه ی هاردم پرید و پسرخالم اگه بفهمه بیچارم می کنه. شاید سی گیگ فیلم های مسافرت هامون و عکس هامون بود. همش پرید. الان هم همه ی تلاشم رو می کنم تا با همه ی توزیع های لینوکس آشنا بشم و دنیای جدید رو تجربه رو کنم. و هزارن اتفاق دیگه که در اینجا نمی گنجد.

همه ی این اتفاق ها توی این دوساله که با کامپیوترم کار می کنم برام افتاد و حالا می فهمم که من هم یک «گیک» بودم و خودم خبر نداشتم. دوست دارم دوستای «گیک» زیادی داشته باشم ولی متاسفانه هیچ کدوم از دوستام اینگونه نیستن.

چند وقت پیشا که با گیک های اینترنتی آشنا شدم و افکارشون رو دیدم علاقم به این دنیا و آدم های گیکیش بیشتر شد تا بعضی از آدم های حقیقی و حرف بیهوده زن.

پ.ن: سایتی رو که برای گیک معرفی کردم احتمالا فیلتر باشه. من با فیلتر شکن کار می کنم. به هر حال اگه خواستید بدونید گیک یعنی چی کمی دنبالش باشید! اگه شما هم گیک و خوره! بودید دوست دارم باهاتون آشنا بشم. اگه خواستید بهم ایمیل بزنید.

  
با یکی از دوستان حرف از شطرنج شد. قرار شد توی مسابقات دانشگاه شرکت کنیم. بخش نامه اش اومده بود ولی متاسفانه چون تعداد کافی نبود کنسل شد!
ولی دوست داشتم با ایشون بازی کنم. به قول «یکی» بحث هامون با هم طوری شده بود که «کل» انداخته بودیم دیگه.
توی محیط دانشگاه نمی شد با هم بازی کنیم. یه بار قرار گذاشتیم و شطرنج با مهره های مشتی! آوردیم ولی شرایط جور نشد.
بنده خدا رفت شطرنج جیبی و بسیار کوچکی هم خرید تا شاید بشه بازی کرد ولی باز هم نشد.

یه بار با هم توی کلاسی نشسته بودیم و ایشون گفتن: «بابا مثلا شما مهندس نرم افزاری. یک برنامه ای بنویس تا اینترنتی با هم بازی کنیم»
دیدم ایده ی خوبیه. چند روز بود روش فکر می کردم و دوست داشتم برنامه اش رو بنویسم.

دیروز سرچ می کردم اینجا رو دیدم. ماشاالله مهندسای دیگه زحمت این کار رو کشیدن.
دیشب تا پاسی از شب! با هم بازی می کردیم. واقعا ایشون حرفه ای بودن.
حرفش بود شرطی! بازی کنیم ولی خب چون حلال و حرام یه کمی! سرمون میشه به همون بازی قانع شدیم.

 

سربازهای دلم را کشت و راه را برای نفوذ باز کرد. با اسب سیاه، نه با اسب سفید و نه خودش با موهای بور و چشمانی زاغ، از حصار قلعه هایم گذشت. اسب ها و فیل ها و سربازان را چون جنگجویی دلیر پشت سر گذاشت و آخر هم خودش یکه تاز توانست دلم را مات کند. درها را بست و رفت. و من و وزیر در خون غلتیده ام را تنها گذاشت.

  
توی وبلاگ یکی از آشناها خوندم که می گفت:« من میخوام عاشق معشوقه ام بمونم. با این که می دونم عمرا بهش نمیرسم! من هر روز عاشق تر میشم در حالی که ازم دورتر میشه. من می تونم با عشق زمینی ای که دارم به عشق آسمانی و الهی برسم. همان طور که الان عشقم باعث شد این اتفاق بیفته و باید ازش تشکر کنم».
قصد دارم توی دانشگاه اگه دیدمشون بهش بگم: «اینا همش بهانه اس. تو داری به خودت تلقین می کنی که آره من عاشقشم. واسه کسی تب کن که واست بمیره و...».

من موندم چرا باید همه چیز رو با عشق های زمینی مقایسه کرد! چرا بهانه میاریم که آره چون من الان فلانی رو دوست دارم و باعث میشه که من به عشق الهی برسم من میخوام بیشتر دوسش داشته باشم؟
همیشه از این عشق هایی که اینقدر بچه گانس و بدون منطق داره پیش میره بدم میاد.

باور نمی کنید چند وقت پیش یکی از پسرای دانشگاه-مثلا- یک جوری عاشق شده بود که داشت حالم به هم می خورد. حتی همین«آشنایی» که صحبتش بود، خودش تعجب کرده بود و می گفت آره باور دارم؛ بعضی از ماها دیگه شورش رو در میاریم.
بعد از یک هفته دوباره حالش خوب شد و برگشت سرفعالیتش. واقعا خجالت آوره که عشق رو که می تونیم به بهترین نحو و برای یک بار توی عمرمون به حد ملکه ی زیبایی ها برسونیم اینجور بازیچه کردیم.

مثلا منی که الان عشق زمینی ندارم ولی افراد زیادی رو دوست دارم، نمی تونم به عشق الهی برسم؟
آنقدر بزرگی و نزدیکی خدا رو به خودم حس کردم که هنوز باورش برای خودم سخته که خدا اینطور توی اون شرایط سخت راه رو برام باز کرد.
من هم دوست داشتم عاشق کسی که دوسش داشتم بشم. ولی نشدم. سخت بود. ماهها زمان احتیاج داشتم. عقلم دید این نمی تونه عشق ابدی تو باشه. و هزارتا بررسی دیگه.

اگر کسی رو دوست داریم و بهش علاقمند شدیم سریع فکر نکنیم این عشقه. کاش معنی «عشق» و «دوستی» رو بتونیم از هم تفکیک کنیم.

  
چقدر تجربه! خوشمان آمد از این گذشت روزگار.
طی دو هفته، سه بار تهران رفتم و چه اتفاق های شگفتی! برام افتاد.

اولین رفتن، برای اولین بار بود که مسافرت دو نفره داشتم. اصلا یادم نبود باید فلاکس چایی هم بردارم. ولی رمانم رو فراموش نکردم. کنار هم نشستیم. خسته بود. سرش رو به صندلی تکیه داد و خوابید. نیم ساعت بود ماشین حرکت کرده بود. یک آقا و پسری جوان هم صندلی کنارمان نشسته بودند. رمانم رو درآوردم. بروشور تبلیغات کلاس های بسیج! رو از لای کتاب بیرون کشیدم و انگشتم رو بین ورقه ها گذاشتم. حتا بین صندلی ها هنوز عادتم رو نتونستم ترک کنم؛ پایم را روی پایم انداختم و شروع کردم به رمان خواندن.

از گوشه چشمم دیدم دو نفر آقا در صندلی کنارمان سرها را حدوده هفتاد درجه چرخانده و داشتند به سمت من نگاه می کردند. با آرنج زدم به پهلوش! گفتم:« اینا چرا این جوری نیگا می کنن؟»  یه نگاه کرد بهشون و گفت:« دارن به کتابت نگاه می کنند.» تعجب کردم! گفتم: «می بینی فرهنگ ما ایرانی ها رو!؟ انگار تو عمرشون کتاب و کتاب خون و این چیزا ندیدن. توی بعضی کشورها این چیزا خیلی براشون طبیعیه ی» و صحبت هامون رو ادامه دادیم. بعد از یک ربع شروع کردم به خوندن. تا عوارضی تهران سرم تو کتاب بود. عشق کردم.

از «خاوران» تا «افسریه» سوار اتوبوس شدیم. قسمت مردانه دو صندلی بود که خانم و آقا نشسته بودند. ما هم رفتیم. اول من نشستم. بعد از دو دقیقه تعجبم به حد اعلا رسید! آقای راننده اومدن و گفتند:« خانم ها عقب!» باور نمی کردم تو تهران چنین قوانینی باشه.

سه روز تهران ماندیم. همیشه دوست داشتم توی یکی از مسافرت هام به تهران «بازار مبل ایران» برم. رفتیم. من عاشق وسایل شیک و های کلاسم! مبل هایشان را هم باهم پسندیدیم.
شب آخر سه تا کلیپ پسرخالم برام بلوتوث کرد. یادگاری شد ولی دوسشون ندارم.

اتفاق های زیادی افتاد که اینجا گفتنی نیست. اینها را هم خواستم برای آینده ثبت کنم. احتمالا ادامه اش را هم در پست های بعدی نوشتم.

دل نوشت:
هر شب که می خوابم کاش یاد آن که شبهای زیبایی را که برایم ترسیم کرد، کمرنگ نشود.
بعضی وقتا بعضی آدم ها رو میخوام در حد فراتر از ذهنش دوست داشته باشم، ولی به دلیل اتفاق هایی که در آینده خواهد افتاد مجبورم بی اعتنا از کنارشان رد شوم.

  
<      1   2