سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :27
کل بازدید :275689
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/1/10
3:7 ص
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

وقتی به دنیای کوچکترها نگاه می کنم یا دوران کودکی خودم را به یاد می آورم این حرفها و فکرها همیشه تکرار می شود. این که، وقتی حرف از آینده میشد بیشتر بچه ها می گفتند دوست داریم معلم یا دکتر شویم. در دنیای پسرها هم پلیسی یا خلبانی بزرگترین حرف برای آینده شان بود.

اما من هیچ وقت نمی گفتم در آینده دوست دارم معلم، مهندس یا دکتر شوم.
همیشه می گفتم: وقتی بزرگ شوم، وقتی سرِکار بروم، وقتی پولهایم را زیاد کردم و وقتی... اولین کاری را که می کنم یک مدرسه در روستاها یا مناطقی که بچه ها نمی توانند مدرسه بروند، درست می کنم.
یا می گفتم: بزرگترین کتابخانه با هزارن کتاب را من ایجاد می کنم و قشنگترین حس در آن لحظه برایم این است که کتابهایم را در اختیار دیگران قرار دهم.

از آن روزها تا الان،با این که شاید بعضی از بچه ها آن حرفهایشان را از یاد برده باشند و اصلا به یادش نباشند؛ ولی من روز به روز این نیت را در دلم قوی تر می کنم. آیا هنوز در آن دوران کودکی ام باقی مانده ام یا از همان کودکی فکرم و نیتم بزرگ بوده؟! نیتی که از همان ابتدا برای قرب به او در دل نهادم!

چند وقت پیش به یکی از دوستانم این قصدم را گفتم؛ خنده ای بر لب آورد. با خود گفتم حتما با خودش می گوید این دختر عجب آرزویی دارد. عجب سرخوش است! این کفن ندارد که گور داشته باشد؛ پولش کجا بوده، می خواهد مدرسه درست کند؟!
خیلی جدی به صورتش نگاه کردم و گفتم: حالا که با کمک خدا و تلاش خودم می توانم مهندسی بخوانم، انشاالله روزی که پولدار شوم هیچ گاه اینها در بین خواسته هایم به ذهنم نخواهد آمد که اول بخواهم شیک ترین ماشین، بهترین گوشی همراه یا بزرگترین خانه را بخرم؛ نمی گویم که این فکرها را در سر ندارم اگر بگویم ندارم دروغ گفتم چون این ها هم جزء هدفهایم هستند ولی نه هدفهای اولیه!

خدایا تو در دل بنده هایت هستی و از پاکی نیت و حرف های او خبر داری!
ما نمی خواهیم با این حرفها خودمان را گول بزنیم که بگوییم: خدایا به من پول بده تا مدرسه و بیمارستان تاسیس کنم ولی وقتی پولدار شدیم خودمان را به دنیا ببازیم و همه نیت های خدایی را از یاد ببریم.
زنده نباشم اگر بخواهم روزی اینگونه پولدار شوم!
روزی را که من به این هدفم برسم در پیش چشمانم می بینم؛ گاهی اوقات کمی ترس در ذهنم به وجود می آید که نکند اینها فقط آرزو و رویایی بیش باشد! ولی همان لحظه به سوی او روحم را روانه می کنم. آیا گذشت زمان این امکان را به من می دهد!؟

خدایا! نیتی که از دوران کودکی با پاکی، روز به روز خالص ترش کردم؛ آیا غرور و بزرگ بینیِ یک بنده ی حقیر است؟! فقط تو میدانی و بس!


  

 

همیشه عاشق این لحظات هستم؛ لحظاتی که همه کنار مادربزرگم جمع می شویم و حرف از قدیم ها می شود.

شاید پنج الی شش بار این حرفها را از زبان مادربزرگم شنیدم ولی باز هم وقتی می بینم شرایط مناسب است سر حرف را باز می کنم؛ مادربزرگ عزیزم ادامه می دهد!

آن روزهایی که من تازه به دنیا آمده بودم و هنوز جنگ تمام نشده بود. لحظه هایی که در شرایط سخت خانه ی خود را رها کرده و به شهری که ما در آن زندگی می کردیم آمدند؛ اوضاعی آرام تر آنها را مجبور به این کار کرده بود و... .

لحظه لحظه ی آن روزها را برایمان تعریف کرده است ولی افسوس که نمی شود چیزی از آن را این جا بازگو کنم؛ حتا کلمه ای از آن.

کاش می توانستم سرگذشت مادربزرگم را با آن همه اتفاق های تلخ و شیرین به روی کاغذ می بردم و به صورت یک کتاب ماندگار تقدیمش می کردم؛ او عینکش را با فریمی قهوه ای رنگ به چشم بزند و خاطرات آن دوران را با احساسی دلنشینش بخواند.

دیشب کنار صحبت هایش بازهم آرامش یافتم. تاکنون چقدر درس مهر و محبت و ایستادگی و پایداری و... از او آموختم.
کاش دیشب تمام نمی شد؛حتا با همه ی بی خوابی هایش!


  

دلبستگی چیزی است که شاید ما انسانها برای یک بار هم که شده، تجربه ی آن را داشته باشیم.
برخی، دلبستگی را عبارت از پیوند یا رابطه ی هیجانی با یک فرد می دانند.

به نظر من دلبستگی فقط به شخص یا اشخاص نیست. گاهی شده است که حتی فردی چنین نوع تعریفی را از دلبستگی، برای یک بار هم تجربه نکره باشد. مثل دلبستگی که فرزند می تواند به مادر داشته باشد؛ ولی برخی از کودکان از همان ابتدای تولد، از مادر و پدر خود، جدا شده و طعم واقعی این دلبستگی را نمی چشند! 

افرادی هستند که به اشیا ی مختلف، دلبستگی خود را ابراز می کنند. حتی این دلبستگی ممکن است عمیق تر از وابسته شدن به یک فرد باشد.

به نظر من دل بستن به مادیات مخصوصا آنهایی که ما را، روز به روز از خداوند دور تر می کنند، باید به طور کامل از تخیلات و ذهن خود پاک کنیم.

پاپ بندیکت می گوید: دلبستگی به مادیات باعث می شود تا انسان مدرن، برده ی خود شود و از خدا دور شود!
دل کندن از مادیات وسیله ای برای پیدا کردن خود انسان است. هر چند جامعه ی مدرن طوری به مادیات دلبسته است که آن را به سوی بت پرستی سوق می دهد.

در این مورد دلبستگی(به اشیا) برای خود من بارها اتفاق افتاده؛ مثلا همین وبلاگم!
یک هفته که بنابه دلایلی از آن نمی توانستم استفاده کنم بد جوری فکر و ذهنم را مشغول کرده بود؛ ولی نه در حد بت پرستی! خدا رو شکر این وابستگی را بعد از گذشت زمانی می توانم کنترل کنم.

وقتی در کتابها و داستانهای مختلف می خونم که به عنوان مثال این گونه، ارمیای رضا امیرخانی، بوسه بر دست سربازی می زند که، او را به دلیل ندادن وسیله ی شخصی خود، مهرش، آزرده؛ اشکی بر گونه هایم جاری می شود که ای کاش همه ی بندگان خدا این گونه به، اخلاص و رها بودن مصطفاها پی ببریم!

رها کردن خود، از وابستگی به یک شخص، خیلی سخت تر و آزار دهنده تر از رهایی از مادیات است.
من برخی از این دلبستگی ها را دیدم که تا مرز جنون هم کشیده می شوند. گاهی این وابستگی عشق را به وجود می آورد و گاهی حس مهر و محبت بین دو نفر را فزونی می دهد. متاسفانه برخی از وابستگی ها از هوی و هوس به وجود می آیند.
دلبستگی پاک و خدایی را خیلی کم دیدم!(جدای از عشق پاک والدین به فرزندان و همچنین عشق زن و شوهر)

خودم شاید به دلیل احساساتی بودن( آنچه در روایات آمده و نقل کرده اند:دی!) وقتی فردی را مهربان و خوش کردار و شاید هم در برخی مواقع، احساساتی می بینم و از پاک بودنش هم مطمئن می شوم، خیلی زود وابسته می شوم ولی نه در حد جنون، در حد دوست داشتن و عشق ورزیدن؛ که فکر نمی کنم هیچ انسانی فارغ از این غریزه باشه. البته من سعی در، رها شدن از این وابستگی ها دارم چون گاهی اوقات ممکن است، خطر ساز شود.(تجربه ی تلخی به ذهنم خطور کرد!)

البته بحث وابستگی و زوایای آن، خیلی گسترده تر از این چیزهایی است که بیان کردم. فقط مقدمه ای برای وابستگی های خودم بود.همین!

پای همت را فرو بستیم با دلبستگی ها
شد نصیب ما از این دلبستگی ها، خستگی ها

دست ما، با هم اگرپیوند گیرد، گل بر آرد
قطره را
دریا توانی کرد با پیوستگی ها


  

موهایش را با دستانش لمس می کرد. او را چون فرشته ای کوچک سبکبال به آغوش می کشید. به موهای مجعد قهوه ای رنگش، گونه های گرد گلگونش و چشمان سبز مواجش خیره می شد و تمام محبت مادریش را نثار او می کرد.

دستهای کوچک فرشته را به آرامی در دستهایش می فشرد. شعرهای زیبایی را که از کودکی در ذهن می پروراند، در گوشش زمزمه می کرد.
برایش همیشه از خدا می گفت؛ خدایی که چنین مخلوق زیبا را به او هدیه کرده بود.
آرام آرام به خوابی شیرین فرو می رفت و مادر همچنان قلبش برای معصومیت او در تپشی دو چندان بود.

دستانش را به آرامی رها کرد. بوسه ای از عشق را بر روی پیشانی فرشته نهاد و او را بویید و او همچون فرشته های آسمانی؛ غرق در خواب بود.
ستاره های اتاقش همچون ستاره های آسمان می درخشیدند و به چشمان زیبای بسته ی او چشمک می زدند. ماه به روی همچو ماه او لبخند می زد و گویا در اتاق کوچکش آرامشی برای او ایجاد می کردند.

مادر برای او دعایی را خواند که هر شب برایش یک عادت شده بود؛ دعایی را که فقط خدا می توانست جوابش را بدهد، شفای قلب فرشته ای پاک و معصوم که خون عشق در رگهای آن جاری بود.
روشنی اتاق را به تاریکی سپرد و در، را به آرامی بست. او را تنها گذاشت در حالی که با صدای هر عقربه ی سپری شده نگرانیش افزون و افزون تر می شد.
قلب کوچک پاره ی تنش، با سپری شدن زمان از تپش می افتاد و این همه امیدی که برای ماندنش بود را، در ذهن مادر به رویایی تلخ تبدیل می نمود.

مادر روز به روز عشقش به او بیشتر می شد؛ ولی باید این گوهری را که همچون ماه برایش می درخشید و شیرین زبانی هایش را از یاد ببرد. 

مادر و فرشته 

در این سه ماه که مانده است چگونه زندگیم را نثارش کنم؟ چگونه برای ماندنش جانم را فدا کنم؟ فقط خالق من و او باید قلب دخترم را به او بازگرداند.

روزها از پی هم مانند باد برایش می گذشت. روزی آمد؛ در حالی که دستان نرمی که به دستانش گره خورده بود، دیگر حسی نداشت و به تکه ای از یخ تبدیل شده بود، در آن صبحی که صدای گنجشکها مانند همیشه؛نوایی عاشقانه را به دل آنها می بخشید، این روز آوای غم را برایشان ترانه سرایی می کرد.

آری...خدا او را با خود برد و جایگاهی زیباتر در کنار فرشتگان به او بخشید. و دل مادر را تنها گذاشت با صدایی که هنوز برایش لالایی های شبانه را تکرار می نمود.


  

چند روز پیش که برای امتحانات، در حال درس خوندن بودم؛ صدای تلویزیون حواسم رو به خودش جمع کرد.
در مورد شهریه و سطح کیفیت آموزش، گفتگو می کردند. من کامل نرسیدم که ببینم ولی آنچه را که شنیدم برایم عجیب و جالب بود.( البته جای تعجب نداره، چون چیزی هست که واضحه!!)

صحبتی با یکی از استادان دانشگاه را شنیدم که تقریبا بحث در این مورد بود:
چرا شهریه می گیرند:
94% بودجه ای که برای هر فرد در نظر گرفته می شود صرف حقوق و مزایا است، و فقط آموزش و پرورش با 6% بودجه می خواهد بقیه ی کارهای اصلی را انجام دهد و این بودجه به هیچ وجه پاسخ گو نیست! و حتی کارهای عمرانی و برای مقاوم سازی در این فصلِ برف و سرما هم، از همان 6% است. پس شهریه نیاز است!!!

کیفیت آموزش و پرورش چگونه است:
آسیب هایی در کمین بچه هاست که از حیطه ی مدرسه خارج می شود، باید کاری کنیم که دامنه ی آسیب ها را از محیط مدرسه خارج کنیم.( خب اگه می گفت چجوری خیلی بهتر بود به نظر من!)

استانداردهایی که برای استخدام معلم های مناسب در مراکز تعلیم و تربیت در نظر گرفته اند:
به دلیل وجود نیروی زیاد، افرادی خارج از استاندارد وارد می شوند و اداره ی آموزش و پرورش با مشکل مواجه شده است. پس باید نیروهای اصلی را از مراکز تربیت معلم بگیریم.(خب پس چرا این کار رو نمی کنید؟!)
مسئولین نباید به دید بنگاه به آموزش و پرورش و فقط برای ایجاد شغل، نگاه کنند.

برای تقویت انگیزه ی معلمان چه کار کرده اند:
معلمی شغل انبیاست. باید منزلت معلم حفظ شود. باید همه دست در دست هم دهیم تا شان اجتماعی معلم حفظ شود و گروههای دیگر جایگزین آن نشود.

در گزارشی که از افراد جامعه داشتند:
اکثریت آنها می گفتند که سطح آموشی بسیار پایین است؛ و روز به روز شهریه ها را افزایش می دهند ولی باز هم بچه ها در حد کافی اطلاعات ندارند( حتی اونایی که خیلی باهوش هستند:دی!)

مدرسه های دولتی که اسمش این است که شهریه نمی گیرند ولی هر روز برای کارهای مختلف بچه ها باید پول ببرند مدرسه!

همه که نمی توانند بچه های خودشان را به کلاس خصوصی بفرستند.....

.................................................................................................

شاید دلایل این استاد محترم، در طی این گزارش برای گرفتن شهریه، قانع کننده باشد ولی باز هم باید بیشتر از اینا برای سطح کیفیت آموزش به فکر باشند!

شهریه دانشگاه می دهیم و کلاسهایمان که باید به طور رسمی دوساعت باشد، گاهی اوقات 45 دقیقه هم نمی شود. نیم ساعت اول که جناب استاد، دیر به کلاس وارد می شوند و 45 دقیقه ی آخر هم ....کلا بیخیال...تعطیل...

یکی از درسهای اختصاصی و سخت را با استادی دارم که اگر سر کلاس نمی رفتم بیشتر یاد می گرفتم.
ایشان طوری آموزش می دهند که گویا دین و زندگی درس می دهند. فقط مثال ها رو از روی متن کتاب می خونند(انگار اومدن آموزش روخونی بدهند!!) در مدت 10 دقیقه یک فصل 40 صفحه ای را تمام می کردند و ما رو به خیر و شما رو هم به سلامت!

درسی که اختصاصی است و باید با مثال های مختلف روی وایت برد آموزش داده شود، آیا این روش درست تدریس برای یک استاد دانشگاه است؟؟!!
( البته فقط این یک کلاسمون این گونه نیست، شاید از هفت تا کلاس که داشته باشیم، یکیشون فقط خوب آموزش بدهند!)

پ.ن:نمی گوییم شهریه نگیرند.....بگیرند؛ ولی حداقل، کیفیت آموزش رو در حد مطلوب کنند.
ولی ترم به ترم شهریه ها را افزایش، و سطح آموزش رو کاهش می دهند.

پ.ن: امروز امتحانام،خدا رو شکر با خوبی و خوشی تمام شد. البته با این وضع آموزشی در دانشگاه پیام نور، نباید زیاد به گرفتن نمره های خوب امیدوار بود....وقتی کتابی 405 صفحه ای در طی چند هفته و اون هم،فقط هفته ای دو ساعت، و با چنین استادانی تدریس داده می شود؛ فقط پاس کنیم، باید خدا رو هم شکر کنیم.


  
   1   2      >