سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :32
بازدید دیروز :34
کل بازدید :276266
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/1/30
7:33 ع
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

دیروز رفتیم ملاقات مادربزرگم. حالش بهتر شده بود. رنگ صورتش پریده تر از همیشه خود نمایی می کرد. دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم. از اتفاقات این چند روز که نبود برایش گفتم. حتا با آن حالش که هنوز بدنش بوی اتاق عمل می داد، نگران حال بقیه بود. نگران مشکلات یکی از آشناها. از آنها می پرسید و من خیالش را با گفتن "همه چیز رو به راه است" راحت می کردم. وقت ملاقات تمام شده و باید می رفتیم. با این که باید می آمدم خانه و خودم را برای امتحان آماده می کردم آنقدر اصرار کردم تا امشب را به عنوان همراه من کنارش بمانم. ولی مادربزگ نگذاشت و گفت: مادر جون، عزیزم تو برو. دوست داشتم بغلش کنم و همون لحظه تا چند ساعت گریه کنم ولی اصلا نمی شد. فقط خنده مصنوعی روی لب داشتم و با شوخی هایم لبهای مادربزگ را به خنده باز می کردم. پدرم دستم را گرفت و بی رحمانه مرا از آغوش عزیزم جدا کرد. داشتیم از اتاق بیرون می آمدیم، برگشتم تا یک بار دیگر صورت عزیز را ببینم، دیدم چشمانش خیس اشک شده. وای خدا! این چه کاری است می کنی با بندگانت؟ برگشتیم و همه سر به سر مادر بزرگ گذاشتیم تا ناراحتی از یادش برود. «خانم ها و آقایون اتاق را خالی کنند. به سلامت». سنگدل ها با دور کردن ما مریض ها را دلتنگ می کنند. چاره ای نبود. خداحافظی کردیم و آمدیم. سرم درد گرفته بود. سوئیچ را دادم دست بابا. ماشین را روشن کرد. کاش روشنمادربزگ یا عزیز! نمی شد و ما مجبور می شدیم چند ساعت دیگر بمانیم؛ حتا بیرون بیمارستان هم غنیمت بود. با اولین استارت روشن شد. تا برسیم خونه فکرها و خاطرات زیادی از ذهنم عبور می کرد.
به یاد جوونی های مادربزرگ افتاده بودم. روز اولی که نگاهش به آقاجون افتاده چه برخوردی داشته؟ حتما یک دختر چهارده ساله ی خجالتی بوده. حتما یک گوشه تنها نشسته. ولی نه! قربونش برم زرنگ و تودل برو بوده.
خونه ای با حیاط تقریبا بزرگ. حیاطی با دیوارهای کاهگلی. حوضی کوچک وسط آن. آب انباری که چقدر بی رحمانه مادربزرگم را به آوردن آب مجبور می ساخته. با آن پله های ترسناکش. پشه بندی که شبها رختخواب را دوست داشتنی می کرده. انباری ای که شیشه های ترشی سفره را زیباتر می کرده. خانه ای که در آن بزرگ شده و زحمتها کشیده. ولی الان در کوچه پس کوچه های شهر قم بین ساختمان های قد بلند! مخفی شده.
هیچ وقت فراموش نمی کنم حرفهایی را که شنیدم و می دانم چه اتفاقاتی افتاده آن موقع که من نبودم و وقتی که آمدم و تا بزرگ بشوم. که با چه سختی ای در زمان جنگ از شهر قم دو روز راه پشت سر می گذاشت و می آمد به شهر ما. چرا؟ چون بابا خبر می داده که «مادر بیا! دخترت فارغ شده. اینجا تنهاست. امیدش به شماست. یک دخمل خوشگل برات هدیه داره. اسمش ا...فرشته ست». مادر بزرگ هم سریع لباس های بچه رو بقچه ای می کرد و دو روزه بالای سر دختر و نوه اش بود. چه آمدنی! اول مصیبت و کار کردنش می شد....

پ.ن: اتفاقات خیلی زیادی می افتاده و خاطره های زیادی دارم. همیشه دوست داشتم زندگانی مادربزرگم و آنچه را که سرگذشت من به او پیوند خورده، بنویسم. شاید همین جا برای ثبت همیشگیش نوشتم.


  

هیچ وقت به خرافات اعتقاد نداشتم. از این اس ام اس هایی که میدن مثلا اگه به ده نفر دیگه نفرستی تا فردا یه اتفاقی برات می افته. مثلا سوره ی آیه الکرسی را کامل در یک اس ام اس می نویسند و میگن اگه به سی نفر نفرستی زندگیت متلاشی میشه و از این مزخرفات. صلوات رو می نویسند و میگن با فرستادن صلوات و فرستادن اون برای بقیه از چنین حادثه ای جلوگیری کنید. من که تا صلوات رو زیر لب تموم کنم، اس ام اس پاک شده و گوشیم هم رفرش شده. (درسته که سوره و صلوات بهتر از اس ام اس های طنز و جک و سرکاری هست و حداقل یه ثوابی می بریم ولی از این کارا و گسترس چنین تفکرات و شایعات خوشم نمی یاد). تازه شخصا از اون سرکاری ها و شعرها و جکهاش بیشتر خوشم میاد! و اونا رو بیشتر سند تو آل می کنم.(دوستام شاهکارهای بنده را خوب می دانند:دی!)

چند وقت مُد شده بود و کاغذهایی رو چاپ می کردند و می گفتند از زمان پیامبر هست و نمی دونم چنین اراجیفی که شخصی اینها را در خواب دیده و حالا باید صد تاش رو چاپ کنی و هزار دینار! تا آخر هفته بهت می رسه. و اگه چاپ نکنی عزیزترینت تا فردا به قبله دراز کش شده و فاتحه مع الصلوات:دی! تازه جالب ترش اینجاست که قشنگ نرخ بندی هم کرده بودند. مثلا اگه هفتادتاش رو چاپ می کردیم ماشین ماکسیما بهمون می رسید. و اگه دویست تا چاپ می کردیم یک خانه ی ویلایی با تمام وسایل.(خب اینا رو حتما پیامبر به اون شخص در خواب گفته که آره بنده ی عزیز از بانک پارسیان توی قرعه کشی زانتیا و ماکسیما میدن. حالا بدو برو اینا رو چاپ کن و بده به مردم. تبلیغ و اینا دیگه). خودم با چشم خودم دیدم چند نفر که نشسته بودند یک گوشه و داشتند این همه می نوشتند.(بعضی ها تفکراتشون به درد لای جرز می خوره. کوته بینی هم حدی داره).

هیچ وقت به خرافات اعتقاد نداشتم. این که مثلا میگن فلان ماه به این دلیل نحس شده. یا به این دلیل طلسم شده و مهم ترین آدمها در این ماه می میرند.
یکیش همین ماه خرداد. یکی هست هر وقت اتفاقی می افته سریع میگه:« ببین! دیدی گفتم ماه خرداد این جوری شده. امام خمینی در این ماه فوت کردند. آیت الله لنکرانی هم. مهستی خدا بیامرز(!) توی این ماه بود که بقیه ی عمرش رو داد به ما! و...(هستند هنوز)...یا یکی از دوستای مهربونمون که جوون هم بودند؛ پارسال همین موقع بود که در آبهای شمال غرق شدند».

پ.ن: در این چند روز اتفاق های بدی برایم اتفاق افتاده که ایشون می خواد دوباره ربطش بده به همون خرافات.(کو گوش شنوا به این خزعبلات)!
عزیزترین هایم در بیمارستان هستند. تا ماه پیش حالشون خوب بود.(نه خیلی خوب!) ولی الان مادربزگم در اتاق عمل و عمه ام در سی سی یو. این مریضی ها را نمی گذارم به حساب نحس بودن این ماه. و به جای حرفهای بیهوده و رواج خرافات برای شفای همه ی مریض ها دعا می کنم.


  

گرگی که به من شیر دهد میش من است
                                                                 بیگانه اگر وفا کند خویش من است!
همیشه وقتی نگاهم به خاور یا اسکانیا یا خلاصه ماشین بزرگا می افته سریع حواسم به قسمت داخل یا پشتش جلب میشه. مخصوصا شعرهاش رو خیلی دوست دارم.

در حال دست و پنجه نرم کردن با امتحانهای نرم و ولرم(!) هستم. گاهی حرف برای گفتن زیاد دارم ولی وقت کم است و تمرکز برای نوشتن در حوالی مدار صفر درجه.
حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت...حافظا...حافظا! در تمام عمرم این مَثل را زیاد شنیده بودم ولی عملا ندیده بودم. و همیشه می گفتم عجب جناب حسنی خر تشریف دارد که عقلش برای ایام هفته قد نمی دهد. ولی خب الان نواده های حسنی را هم دیدم که ....تشریف دارد.
تا جایی که یادم می آید همیشه از شنبه تا پنج شنبه مدرسه می رفتیم و جمعه ها را به عنوان فیتیله و تعطیله و این چیزا می شناختم. ولی خب دیگه باید این قانون نقض بشه. امروز جمعه 17 خرداد ماه اولین امتحانم را دادم.

همیشه از تقلب کردن بدم می یومد و هیچ وقت هم خدا رو شکر احتیاج به این کار نداشتم و نخواهم داشت. امروز یک اتفاق جالب برام افتاد که نمی دونستم بخندم یا عصبانی باشم.
صندلی کناری من دختر خانمی نشسته بود که تو دانشگاه زیاد دیده بودمش ولی باهاش دوست نیستم. کلا از پایه صورتش استرس بارونه. زمان امتحان برای سوال های تستی تموم شد و از آنجا که مثلا قانون را زیاد رعایت می کنند از آنهایی که هنوز تموم نکردند برگه را به زور نمی گیرند. این خانم محترم کنار من، از دادن برگه اش خودداری کرد و هنوز وقت خواست. حالا من موندم و خانم استرس و دوتا آقای مراقب و یک کلاس دانشجو دختر و پسر. داشتم سوال های تشریحی رو حل می کردم که خانمِ ترس و لرزش، همش برگه اش رو نشونم می داد و می گفت سوال 18...20...1...24...30... من تمرکز کرده بودم روی سوالهای سخت درس ساختمان، و این خانم جفت پا می زد روی حواسم. دوتا سوال رو بهش گفتم ولی دیدم خیلی داره خوش به حالش میشه و من از بقیه ی سوالهام عقب می مونم.(اون دوتا رو هم واسه این بهش رسوندنم که گفتم آدمیزاده دیگه. پس فردا چشمم می افته توی چشمش و یه وقت هوس می کنه بیاد تو بغلم و زخم زبون و کتک و اینا و اونا...) که خب البته از طرفی هم به دلیل حواس جمعی مراقب ها و قوانین و ضوابط و مامانم اینا... اصلا هیچ نمی فهمیدند و هیچ نگفتند و هیچ نشنیدند و ماسیدند و...
دیدم دارم قات می زنم و تمرکز برای حل سوالها ندارم. آقای مراقب رو صدا کردم و گفتم:«ببخشید میشه جای من رو عوض کنید!». بیچاره داشت شاخ در می آورد. آخه دیده بودیم وقتی کسی تقلبی می کنه جاش رو عوض می کنند و می برنش مثلا کنار یک آقا پسر می شونن! ولی این مدل را ندیده بودیم که کسی خودش را به خاطر تقلب و این چیزا جایش را عوض کند. توی کل کلاس یک صندلی خالی بود و اون هم جای آقا پسری بود که احتمالا زیاد خونده بود و سه سوته جوابها رو طی بیست دقیقه حل کردند و تشریف بردند.(البته ایشون ماجراها زیاد دارد و دلیل زود بلند شدنشان هم واضح...که در این مقال نمی گنجد).
رفتم اونجا نشستم و یک نگاهی به استرس خانم انداختم. با یه نگاه خشمگونانه ای بدرقم کرد. سرم رو انداختم پایین و سکوت...

پ.ن: انشالله همه ی دانشجوها این مراحل رو به درستی بگذرونیم و از خدا می خوام روز به روز عقلمون رو بیشتر کنه و یه عقل درست و حسابی بده به بعضی ها تا دیگه کسی جمعه به مکتب و دانشگاه نره.


  

در کنار کسی بودن که دوستش داریم بهترین نعمت است. بدتر و شیرین تر این است که روز به روز علاقه یمان هم بیشتر می شود. یک ساعت...دو ساعت...روزها و...باز هم کم است. در کنار او بودن نه تکراری می شود و نه خسته کننده. در کنار هم درس خواندن، در کنار هم کار کردن، در کنار هم فکر کردن، در کنار هم گریستن، در کنار هم خندیدن، در کنار هم خوردن، در کنار هم خوابیدن و...غیر ممکن است این کنار هم بودن ها تکراری شود. عقل تکرار را می پذیرد و برای عشق تکرار معنایی ندارد.

* هست آن نیست که هر لحظه کنارت باشد، هست آن است که هر لحظه به یادت باشد.
بعضی اجسام در حین دوست داشتن تکراری می شوند و اصلا به این معنی نیست که فراموش شوند. این زمان بی رحم است که ما را از دوست داشتنی هایمان جدا می کند؛ یا شاید عقل بی رحم!

به آغاز راه: « پوشش جدیدت برای نوشته هایم خوش یمن باشد. با هر پوششی هم که باشی مهم نیست؛ هر چند تاثیر در افکار داری ولی مهم نوشته های من است که تو را چگونه نشان دهد!»

پ.ن: قالب قبلی ام را خیلی دوست داشتم. خاطره های زیادی در تنش برایم اتفاق افتاد؛ تلخ و شیرین، ولی همه دوست داشتنی بودند.

پ.ن: یک تشکر خیلی اساسی و صادقانه از شخصی دارم که برای قالب زحمات زیادی کشیدند. کاری نمی توانم در قبال محبت هایشان انجام دهم جز دعای خیر و خوشبختی.


  

بعد از خواندن کتابهای دلچسب رضا امیر خانی دنبال کتاب داستان یا رمان خوب می گشتم. ارمیا، از...به، ناصر ارمنی، منِ او، نشات نشا، ده روز با ره بر. کتابهایی بودند که ناجور ازشون خوشم اومده بود مخصوصا ارمیا.
به مسئول کتابخانه ی دانشگاه گفتم:« میشه لیست کتاب داستان هاتون رو بیارین؟» گفت:« عجب! فصل امتحاناته و می خوای رمان بخونی؟» خندیدم وگفتم:« آره جونم! شما هم اگه معتاد به داستان خونی بشی می فهمی من چی میگم». چیزی نداشت بگه. لیست کتابها رو محترمانه داد دستم.
خیلی علاقه پیدا کردم رمان ها و کتاب های تاریخی و معاصر را بخوانم. یاد کتاب های فارسی دوران دبیرستان که می افتم فقط بلد بودم اسم کتابها رو حفظ کنم و نمره ی بیست خوبی هم می گرفتم. ولی شدید علاقه پیدا کردم همه ی اون کتابهایی را که روزی برای حفظ کردن بود را بخوانم.

درس «گل دسته ها و فلک» سال سوم دبیرستان رو یادم نمی ره. مدیر مدرسه، نون و القلم، زن زیادی، پنج داستان...وقتی اینجا رو خوندم بهانه ای شد تا «مدیر مدرسه» رو انتخاب کنم. وسط های کتاب که بودم من هم دوست داشتم مدیری این چنین صبور باشم که حتا به خاطر کمک به بچه ها غرورش رو زیر پا گذاشت و قدم به انجمن روستا گذاشت که... ولی آخرش فکر نمی کردم مدیری که بارها استعفا نوشت بالاخره دلش راضی شود که استعفا دهد.
دیدم این کتاب رو یکی دو روزه می تونم تمومش کنم. یک کتاب دیگه هم گرفتم.کتاب «چشم هایش» روی پیشخوان بود. یاد گیلهبزرگ علوی مرد افتادم. خیلی دوست داشتم آثار بزرگ علوی را بخوانم. چمدان، میرزا، سالاری ها، موریانه، پنجاه و سه نفر.
کتاب«چشم هایش» یکی از برجسته ترین رمان های معاصر صد ساله تاریخ ادبیات ایران و بهترین اثر رئالیسم جادویی است. در این چند روز که می خواندمش با فرنگیس و استاد نقاشی زندگی می کردم. از آن کتاب های خواندنی نبود بلکه خوردنی بود. دست کم برای من اینگونه بود.

دوست داشتم رمان ها و داستان هایی را که می خوانم و به دلم می نشینند فیلم هایشان هم بود. وقتی رمان «دزیره» را تمام کردم شنیده بودم فیلمش هم هست. البته سانسور نشده! آنقدر گشتم تا فیلمش را هم گیر آوردم. لذت بخش تر از این نمی تونه بشه.
* فیلم «پارک وی» را چند شب پیش دیدم. بیشتر از «خوابگاه دختران» دوستش داشتم. اصولا فیلم های ترسناک را دوست دارم و...ادامه دارد در روزهای آتی!