هفته ی پیش «ده روز با ره بر» رضا امیر خانی را تمام کردم. و حالا «پنج روز با دفتر» را شروع خواهم کرد.
با رضا امیر خانی سفر را شروع کردم. به سیستان رفتم. مردم بلوچ را دیدم. سخنان اهل تسنن و شیعه را شنیدم و اعتقادات و هم بستگیشان را. خود را در کنار ره بر دیدم. با او به گلزار شهدا رفتم. با رضا امیر خانی در وانتی که برای قرن بوق بود نشستم و با ره بر، همراه شدم. سختی ها و شیرینی های این سفر را با جان و دل حس کردم. شوخی های همکاران امیرخانی، صحبتهای دلنشین ره بر در مصلا، اعتراضات و در خواستهای مردم بلوچ و زابل و... می شنیدم.
و امروز...
و امروز همراه می شوم با وبلاگ نویسانی پاک دل که به دیدار معشوق می روند. معشوق هایی که جان را در دست گرفتند و آن را برای من و تو فدا کردند.
امروز به دیدارشان می رویم که با چهره ای خندان به استقبالمان می آیند و ما را در آغوش می کشند. خانه ی زیبایشان را می بینیم که چه آرام سر بر زمین آن نهاندند. بهشت پنهانی که چشم بصیرت می بینتش.
آنها که مرا به گلزار شهدا در قم دعوت می کردند امروز به خرمشهر و دوکوهه و فکه و شلمچه و... دعوتم کردند. یعنی خود خواستم و مرا خواستند و دعوت شدم.
جای همه ی دوستانم که مشکلات زندگی مانع این سفر آنها شد واقعا خالی است.