*موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نداریم
آیا تاکنون موج ثابت دیده اید؟ آیا موجی دیده اید که ایستاده باشد؟ موجی که بی حرکت باشد؟ موجی که در آرامش باشد و در سکون؟ موجی که...
نه، سوال پرسیدن من بیهوده است. فکر نکنم چنین موجی را دیده باشم(باشید). من که ندیده ام. شاید اگر هم از کسی بپرسیم به ما بخندد...موجی بی حرکت!
چنین موجی که جاری نباشد و عصیان نکند وجود ندارد. اگر حرکت نکند که همان آب است؛ دیگر موج نیست.
انسان اگر ساکن باشد، اگر ساکت باشد، اگر در خواب غفلت باشد، اگر در تاریکی زندگی کند و اگر...دیگر نیست چرا که راکد است و حرکتی ندارد. باید جاری بود.
برای بودن، برای شدن، برای رفتن از این که «هست» به آنجا که «باید باشد»، برای تکان خوردن و برای... باید در دریا موج بود، در سکوت فریاد، در کویر درخت، در تاریکی شمع، در عدم هستی و در غم شادی.
شعار نبود برای انتخابات و رای دادن؛ بلکه شعاری برای درست عمل کردن.
موج بودن را برای همه ی مراحل زندگی در خود زنده کنیم.
از آدم هایی که یک گوشه می نشینند و می گویند که هر چه خدا خواست همان می شود و خودشون کوششی ندارند... بدم می آید. این را نوشتم؛ چون یک کسی را دیده ام که این گونه است و همه ی این کارها و فعالیتها را بیهوده می داند. خوشم نمی آید از کسانی که فعالیت هاشون کم است. نه این که بگویم صبح تا شب بدوند و فعالیت کنند ولی می توان یک موج کوچک هم بود.
دوست دارم موجی بزرگ شوم و در راه درست، بتوانم دیگران را هم به آن فراخوانم.
*اقبال لاهوری
پوزش نوشت:
با عرض معذرت اون وبلاگهایی که دیر به دیر به روز می کردند یا اونهایی که اصلا تا حالا سر نزده بودم یا اونایی که ازمطالبشون خوشم نمی یومد یا اونایی که فقط یه چیزی می نوشتند که نوشته باشند و لینکشون بالا بیاد یا اونایی که از خواندن مطالبشون چیزی دستگیرم نمی شد؛ را حذف کردم.
کسانی که ناراحت هستند می توانند لینک آغاز راه را از وبلاگشون حذف کنند؛ خوشحال می شوم.
دوستان دیگر هم اگر وارد این موج شوند پشیمون نخواهند شد.
موج باشید! یا به قول بلاگری: «جاری باشید!»(این جمله قشنگ تره.)
وقتی چیزی رو نمی دونم و فکرم مشغول بشه؛ از اولین کسی که بدونم اطلاعات کافی در اون زمینه داشته باشه می پرسم.
فرقی هم نداره که طرف آدم خیلی مهم یا یک آدم معمولی ولی غنی از علم باشه.
هیچ وقت نمی گم من این سوال رو نپرسم؛ شاید غرور، خجالت، آبرو ریزی و... اسمش رو نمی دونم چی بزارم. به هر حال نمی گم: «ای وای! اگه بپرسم الان میگه تو هنوز موضوع به این راحتی رو نمی دونی؟!»
همیشه حرف لقمان حکیم در چنین مواقعی در گوشم زمزمه میشه: «آنچه را نمی دانی از اهل علم بپرس و آنچه را که می دانی به دیگران یاد بده.»
چند وقتی است که-بنابه دلایلی- یک موضوع در مورد دین و مسیحیت بدجوری فکرم رو مشغول کرده. وقتی من یک سوال از ایشان پرسیدم فکر می کردم خیلی مشتاقانه و با هیجان بحث را در این زمینه باز کنند و کمی بیشتر برای من مساله را روشن کنند ولی در جواب گفتند: «شما که دانشجو و بچه مسلمون و اهل سوادید؛ باید بیشتر از اینا بدونید!»
واقعا شوکه شده بودم! من در این...(شما بزارید 313) سال که درس خوندم هیچ وقت به چنین موضوعی در بین فرمولها و مسائل ریاضی برخورد نکرده بودم.
از طرفی هم گفتند: «من بچه مسلمون هستم و...» درسته که من مسلمون هستم ولی به این معنی نیست که من خدای دین شده باشم. هنوز خیلی از چیزها است که من هنوز از آنها آگاهی ندارم. حتا همون عالمی که فکر می کند همه چیز را می داند هنوز خیلی از چیزهایی را که خدا خلق کرده و در آن حکمت قرار داده نمی داند.
حالا هم که در زمینه های مختلف به خواندن کتاب و تحقیق در آن زمینه می پردازم؛ گاهی ممکن است یک حرف تغییراتی را در ذهن آدمی به وجود بیاورد؛ این هم دین! که موضوع به این مهمی در زندگی بشر است.
البته اراده ی قوی ما در یادگیری نباید با کوچکترین حرفی متزلزل شود.
از این پس رجوع به کتابخانه و گرفتن کتاب از آنجا را به مشورت کردن با برخی از بزرگان باید ترجیح دهم.
کمی بیشتر مراقب برخورد خود باشیم!
جدا مانده ام همچو نی تنها، از نیستان ها
حکایت دل به ناله کنم
غمی دارم همچو مولانا، از جدایی ها
شکایت دل به ناله کنم.(دکتر قیصر امین پور)