روزگاری بود که سکوت بر همه جا حکمفرما بود و این سکوت را نه نعره های جنگی سربازان شکست و نه فریادهای مردان مهاجم؛ در هم شکننده ی این سکوت دیرپا قهقهه های خنده ی یک زن بود.
او سلطانه نبود و نمی توانست باشد. روزی که او را چون کنیزی به حرمسرای سلطان سلیمان آوردند دیگر اوضاع فرق کرد. با تمام قوای خود سعی می کرد خود را به قلب قدرت یعنی کنار سلطان نزدیک کند.
از هیچ ظلم و توطئه ای هم فروگذار نکرد. و سرانجام توانست با زیرکی خود، همسر سلطان شود در حالی که چنین رسمی از پادشاهان عثمانی گرفته شده بود و تنها می توانستند زنان و دختران زیبارو را برای حرمسرای خود انتخاب کنند.
فقط کنیز باقی می ماندند تا آخر عمر. ولی سلطانه این رسم را شکست. به زودی در جهانی که تا آن روز دنیای ویژه ی مردان بود به قدرت بی نظیری دست یافت. او سلطان را شیفته ی خود کرد به طوری که تنها او از میان زیبارویان حرمسرا سوگلی شده بود! ولی روز به روز عشق سلطان بیشتر و نفرت سلطانه به او افزون تر میشد...
رمان سلطانه سرشار از بی رحمی و خونریزی بود. گاهی دوست نداشتم اتفاق هایی در آن بیفتد. دوست نداشتم ابراهیم بهترین دوست پادشاه سلیمان کشته شود.
مصطفی، پسرش و کادین اول سلطان یعنی گلبهار هم نباید به آن روز می افتادند.
من آنها را دوست داشتم ولی با گذشت زمان دوران عثمانی و ورق خوردن برگه های رمان این اتفاق ها افتاد.
اتفاق های آن زمان و جنگ با ایران و کشورگشایی برای اجرای دستور پیامبر توسط عثمانی ها و بقیه ی ماجراها واقعا زیبا بود و تلخ!