سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :4
کل بازدید :281411
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/9/13
9:1 ع
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

دستم را به میله ی صندلی شان گرفته بودم تا خودم را در برابر تکان های اتوبوس نگه دارم.
با صدایی ناراحت و تند به خانم کنار دستی اش می گفت: «بهش گفتم اگه درس نخونی به هیچ جا نمیرسی...»

حرف های خصوصی دیگر را هم، این طور بلند پشت سر هم ردیف می کرد؛ نگاهم بیرون به ابرای آسمان بود.

دوست داشتم بهش بگم: «خانم عزیز! حتا اگه بری کنارش بشینی و با بیان خوبی هاش بیش از حد هم چوب کاری بفرمایید کاری ازتون بر نمی یاد. اگه درکش می کردی می فهمیدی درس خوندن بدون "او"یعنی به هیچ جا نرسیدن!».

  
پرده داری می کند در قصر قیصر عنکبوت

روزگاری بود که سکوت بر همه جا حکمفرما بود و این سکوت را نه نعره های جنگی سربازان شکست و نه فریادهای مردان مهاجم؛ در هم شکننده ی این سکوت دیرپا قهقهه های خنده ی یک زن بود.

او سلطانه نبود و نمی توانست باشد. روزی که او را چون کنیزی به حرمسرای سلطان سلیمان آوردند دیگر اوضاع فرق کرد. با تمام قوای خود سعی می کرد خود را به قلب قدرت یعنی کنار سلطان نزدیک کند.

از هیچ ظلم و توطئه ای هم فروگذار نکرد. و سرانجام توانست با زیرکی خود، همسر سلطان شود در حالی که چنین رسمی از پادشاهان عثمانی گرفته شده بود و تنها می توانستند زنان و دختران زیبارو را برای حرمسرای خود انتخاب کنند.

فقط کنیز باقی می ماندند تا آخر عمر. ولی سلطانه این رسم را شکست. به زودی در جهانی که تا آن روز دنیای ویژه ی مردان بود به قدرت بی نظیری دست یافت. او سلطان را شیفته ی خود کرد به طوری که تنها او از میان زیبارویان حرمسرا سوگلی شده بود! ولی روز به روز عشق سلطان بیشتر و نفرت سلطانه به او افزون تر میشد...
سلطانه
 
رمان سلطانه سرشار از بی رحمی و خونریزی بود. گاهی دوست نداشتم اتفاق هایی در آن بیفتد. دوست نداشتم ابراهیم بهترین دوست پادشاه سلیمان کشته شود.
مصطفی، پسرش و کادین اول سلطان یعنی گلبهار هم نباید به آن روز می افتادند.
من آنها را دوست داشتم ولی با گذشت زمان دوران عثمانی و ورق خوردن برگه های رمان این اتفاق ها افتاد.
اتفاق های آن زمان و جنگ با ایران و کشورگشایی برای اجرای دستور پیامبر توسط عثمانی ها و بقیه ی ماجراها واقعا زیبا بود و تلخ!

  
بالاخره تموم شد. این ترم برنامه ی امتحانیم خیلی بد بود. اولین امتحان رو اولین روزای امتحان داشتم و آخرین امتحانم هم آخرین روز و آخرین ساعت امتحانای دانشگاه بود. ترم های قبل یک هفته یا دو هفته ای تموم میشد.

این ترم یه ابتکار جدید خلق کرده بودن. این که پسرا و دخترا رو جدا کرده بودن. ما ساختمون جدید دانشگاه بودیم و آقایون باید می رفتن اون ساختمون زشته و قدیمیه!
از این لحاظ که راحت می تونستیم چادرمون رو موقع امتحان در بیاریم و راحت بشینیم، خوب بود. هر چند خیلی ها با چادر بودن.


AIR

دارم خودم رو برای آزمون پذیرش مهماندار هواپیما آماده می کنم. دعام کنید!
از لحاظ قد و سن که شرایطم حله! قد 165 تا 170 سانت. سن از 22 تا 26 سال. قد 168 خوبه دیگه؟
ولی خب هنوز آزمون اصلی، مکالمه ی زبان مونده. زبان انگلیسی ام خوبه ولی مثل خارجکی ها نمی تونم خیلی سریع حرف بزنم.

البته باید قید لیسانس مهندسی رو هم بزنم.
از لحاظ مکان هم، تهران، خالم اوکی رو داده، می ترسم شوهر خالم از آخر من رو هم مثل داداشم تهرونی کنه. شاید رفتیم تو حفاظت اطلاعات و اینا.
حالا من تلاشم رو می کنم هر چی خدا بخواد.