سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)
جعفریه شهری از شهرهای استان قم و در 35 کیلومتری شهر قم. ساعت هفت صبح سوار سرویس شدم. اولین بار بود که سوار سرویس معلم های دبیرستان الزهرا می شدم. تنها بودم توی سرویس. آقای راننده مردی نسبتا کامل با پیکانی سفید رنگ که پلاک و برچسب روی ماشین تحت آموزش و پرورش بودن رو مشخص می کرد.
توی ماشین به بیابان های جاده نگاه می کردم و در گرمای عشق می سوختم. عشق به بچه هایی که از بچه گی آرزو داشتم بهشون تدریس کنم. طوری یاد بگیرند که تا آخر عمر معلمشون رو فراموش نکنند.
به یاد "خدا در این نزدیکی ست" افتادم. روستایی دور افتاده. بچه هایی با لباس های عادی و چهره هایی دوست داشتنی. مدرسه ای کوچک با دیوارهای کاهگلی و هزاران فکر زیبا. اما وقتی وارد مدرسه شدم کمی با آنچه توی ماشین فکرش کرده بودم فرق داشت. شهری آباد، مدرسه ای بزرگ با حیاطی بسیار زیبا. افراد کلاس از دخترای دبیرستانی بودن تا خانمای دانشگاهی. زیر نظر سازمان فنی و حرفه ای کلاس رو تشکیل داده بودن. و من باید ورد رو تدریس می کردم. یک اتاق بزرگ که دور تا دورش کامپیوتر قرار گرفته بود. دانشگاه ما چنین سایتی نداره!
خیلی عاشقانه پنج ساعت درسم برای دو تا کلاسم تموم شد. هر کلاس سی و پنج نفر. ساعت آخر وقتی اومدم توی دفتر گلوم درد گرفته بود. از بس توضیح دادم براشون. ولی هیچ متوجه نشده بودم.
مهمترین درس برای خودم این بود که آدمای مختلفی با مشکلات فراوان در زندگی ممکنه شاگرد آدم بشن. به خودم هر دفعه میگم که چقدر باید حواسم جمع باشه که مبادا کوچکترین ناراحتی ای در این دو سه ساعت کلاس حس کنند. حتا اینقدر لحظه ها کنار هم خوش بگذره که اگر احیانا مشکلی هم دارن در این چند ساعت در کنار من یادشون بره. خدا اینقدر کمکم میکنه که حتا به این فکرم هم رسیدم.
و این که واقعا یقین هزار در صد پیدا کردم که هر چی از خدا خواستم بهش رسیدم. هر چی که حتا در نوجوانی یا شاید کودکی بهش فکر می کردم و دوست داشتم بهش برسم، بهش رسیدم. هیچ وقت یادمون نره هرچی از خدا بخواهیم و خودمون هم بسیار تلاش کنیم بالاخره به اون دست پیدا می کنیم. هر چند ممکنه زمان زیادی هم براش طول بکشه. هر چند من هر چی خواستم خیلی زود به دستش آوردم.
درسته که به دلیل کارهای دولت، سیم کارتی که یک میلیون بود و هر کسی نداشت، الان با چند هزار تومن هم میشه موبایل دار شد-گوشی دست دوم هم فراوونه- اما آدم های بی جنبه خیلی زیادن. دست کم من به این نتیجه رسیدم.
بعضی از پسرهای بیکار میشینن و آخر شمارشون رو یکی دو تا جابجا می کنند و دنبال دوست دختر می گردند. آدمایی که اشتباهی به من زنگ زدند و بعدش خواستن با هم دوست بشیم، اگه می خواستم جوابشون رو بدم، باید تا حالا نزدیک پنجاه تا دوست پسر می داشتم! اگر بخوام به شماره ی ناشناس جواب ندم که نمیشه! شاید یکی از دوستان و آشناهام باشه که با یه شماره دیگه زنگ میزنه. وقتی هم مودبانه بهشون گفته میشه اشتباه گرفتید، بعدش عاشق مودب بودن آدم میشن. اگر جواب ندم اصلا، با هزارتا شماره زنگ میزنن که از آخر ببینن دخترم یا پسر. از انواع شماره سیم کارت گرفته تا شماره خونه و محل کار. واقعا این الان بزرگترین معظل شده واسه من.
چند وقته پسری مرتب اس ام اس میده و میگه حال دوست دختر عزیزم چطوره؟؟!!! قسم میده که چون مهربون هستی و محترمانه برخورد کردی من ازت خوشم اومده! حالا چی؟ چون من در جواب بهش گفتم:« اشتباه گرفتید، خواهشا شماره رو دوباره چک کنید، مرسی» . فقط همین! نمیدونم چطوری پی به مهربون بودن آدم می برن!
اگه بد باهاشون برخورد کنیم بدتر پیله می کنن و فکر می کنن مثلا من میخوام باهاش دوست بشم که دارم اینجوری باهاش بدبرخورد می کنم. چندتاهاشون رو با داداشم دست به سر کردیم. از دست یکی خلاص میشم یکی دیگه! کاشکی حداقل از این دخترایی بودم که عاشق این دوستی های مسخره هستن. اینجوری دلم نمی سوخت و می گفتم خب این یه نعمت آسمونیه! که اینجور خدا داره به دامنم همین جور شماره دوست پسر میریزه. بعد هم نماز شکر بخونم واسه این نعمت شکوهمند خدای کریم که به این بنده ی حقیر مرحمت نموده.
من دوست دارم تنها خانواده و آشناها و دوستام و همکارام بهم زنگ بزنن یا پیام بدن. یا اگر هم غریبه ای زد دیگه نچسبه به آدم و بخواد باهاش دوست شد. الان باید با این شرایط چه کرد؟
استاد یکی از کلاس هام بهم زنگ زد و درخواست داد که احتیاج به استاد دارند. خانه ی فرهنگ فرزانگان و نخبگان. توی شهرمون برای دخترخانم های نخبه همین یک موسسه هست. و البته احتیاج به استادی دارن که صبور باشه و بتونه با نخبه ها کنار بیاد، از لحاظ پوشش و برخورد کامل باشه، حوصله ی سروکله زدن با بچه ها رو داشته باشه و زود عصبانی و خسته نشه. با بچه هایی که معدل هیچ کدوم زیر نوزده نیست و اول و دوم دبیرستان هستن. رشته ی ریاضی.
خب منم قبول کردم- آخه همه ی ویژگی ها رو داشتم:دی- اگه نداشتم استادم بهم زنگ نمیزد! البته گفت باید فتوشاپ بهشون درس بدم که من در فتوشاپ صفر بودم و هیچی نمی دونستم. ولی باز هم قبول کردم- اعتماد به نفس مفرط دیگه. چه کنم؟- چند روزه اصول کلی فتوشاپ و کار باهاش رو یاد گرفتم.
جلسه ی اول متوجه شدم بچه ها دوست داشتن چیزی رو یاد بگیرن که به دردشون بخوره. مثل ورد و پاورپوینت. منم از خدا خواسته طوری باهاشون صحبت کردم که مشتاق شدن پاورپوینت بهشون درس بدم. فتوشاپ هم کنسل! تا اینجای کار که همه چیز خوب پیش رفته و بچه ها هم از کلاس راضی هستند. دارم روزای جالب و دوست داشتنی ای رو تجربه می کنم.