وقتی به انتهای جاده نگاه می کنم در این مسیر پر پیچ و خم زندگی....
وقتی در آن دالان تنگ و تاریک به فراسوی نوری نگاه می کردم که نورش سوسو می زد و در حال محو شدن بود ...آیا می ماند تا من مسیرم را طی کنم؟! آیا می توانم در این تاریکی پیش روم بدون او.....
وقتی به آسمان چشم دوختم و بزرگترین ستاره را نظاره می کردم...
وقتی دستانم را به آسمان بلند کرده بودم و کمیل را می خواندم....
وقتی این هوای سرد تنم را می لرزاند در حالی که من در عطش عشق او، محو در آیه ها و کلمات زیبای آسمانی آن شده بودم و گرمای خاصی را از درون به من می بخشید...
وقتی در میان دعاهایم ذهنم مرا به این فکر فراخواند که آیا دوباره جمعه ای دیگر می آید و من در غروب دلگیر آن باره دیگر سمات را می خوانم بدون وجود او..آیا این هفته هم مثل هفته های دیگر می آید و می گذرد بدون...
من هنوز به آن دعای عهدی که چهل صباحِ پر از شور و عشق، عهدش را با تو بستم، امیدوارم...
نمی دانم تا کی، باید چشمم را بدوزم به راه به این امید که، تو می آیی و من میخواهم به عهدم وفا کنم...
نمی دانم برای آمدنت آن چهل روز کافیست تا مرا همراه خود بدانی..نه...نه...کافی نیست..نمی دانم شاید هنوز خیلی پاک و آسمانی نشدیم که...نمی دانم...می گویند 313 نفر کافیست برای...نمی دانم...یعنی هنوز313 نفر...آه ای دل افسرده ی من تا کی، می خواهی بر این قدمهایت که بر جاده ی بی انتهای پوچی قدم می نهی، ادامه دهی..تا کی می خواهی قلبت را بگذاری با این قساوت بتپد! در حالی که هنوز او را کامل درک نکردی و...تا کی می خواهی این راهی را که با عشق آغاز کردی، ادامه دهی در حالی که هیچ صفایی ندارد، بدون وجود او..
نمی دانم چطور خودم را برای آمدنت آماده کنم! آیا این پنج شنبه ها که به دیدارشان می روم، همه از لطف تو و خدای توست؟
تو مرا خواستی و وجودم به گونه ای شده که با تمام سختی ها، به سویشان می روم. آیا این ناشکری نیست که با تمام خواستنت ولی من...نه..نه...من این ناشکری را نمی کنم، پس با قدمهایی راسخ تر حرکتم را ادامه می دهم، چون تو برای من خواستی...حالا من بیشتر می خواهم و با اراده ی بیشتر به...و به خاطره همین است که دل تاریک من روز به روز با عشق بیشتر پی به وجودت می برد. گاهی اوقات که از بندگانت ناامید می شوم و دل مرا سخت می آزارن، وقتی در فکر فرو می روم می بینم هیچ ناامیدی ندارد خدا بزرگ است و هرچه او بخواهد. این بنده ی حقیر توست و روزی می آید که از این کارش پشیمان می شود ولی آن روز دیگر خیلی دیر است....افسوس...
نمی دانم شاید همه ی اینها ساخته ی خیالات من است و خودم را این گونه امیدوار در رکابت می دانم...نه نه..اگر عشق تو را درک نکرده بودم هیچ کدام از اینها هم در ذهن من تداعی نمیشد پس هیچ گاه از درگاهت ناامید نمی شوم! چون همیشه در کنارمی....یا حق.....
نویسنده ی دل نوشت فوق: دله تنها و گرفته ی الهه در این روزهایی که سپری می کند و می گذرد که... ولی همیشه و در همه حال او را فرامی خواند و عشق به اوست که توانست این دلگویه را بگوید.