موهایش را با دستانش لمس می کرد. او را چون فرشته ای کوچک سبکبال به آغوش می کشید. به موهای مجعد قهوه ای رنگش، گونه های گرد گلگونش و چشمان سبز مواجش خیره می شد و تمام محبت مادریش را نثار او می کرد.
دستهای کوچک فرشته را به آرامی در دستهایش می فشرد. شعرهای زیبایی را که از کودکی در ذهن می پروراند، در گوشش زمزمه می کرد.
برایش همیشه از خدا می گفت؛ خدایی که چنین مخلوق زیبا را به او هدیه کرده بود.
آرام آرام به خوابی شیرین فرو می رفت و مادر همچنان قلبش برای معصومیت او در تپشی دو چندان بود.
دستانش را به آرامی رها کرد. بوسه ای از عشق را بر روی پیشانی فرشته نهاد و او را بویید و او همچون فرشته های آسمانی؛ غرق در خواب بود.
ستاره های اتاقش همچون ستاره های آسمان می درخشیدند و به چشمان زیبای بسته ی او چشمک می زدند. ماه به روی همچو ماه او لبخند می زد و گویا در اتاق کوچکش آرامشی برای او ایجاد می کردند.
مادر برای او دعایی را خواند که هر شب برایش یک عادت شده بود؛ دعایی را که فقط خدا می توانست جوابش را بدهد، شفای قلب فرشته ای پاک و معصوم که خون عشق در رگهای آن جاری بود.
روشنی اتاق را به تاریکی سپرد و در، را به آرامی بست. او را تنها گذاشت در حالی که با صدای هر عقربه ی سپری شده نگرانیش افزون و افزون تر می شد.
قلب کوچک پاره ی تنش، با سپری شدن زمان از تپش می افتاد و این همه امیدی که برای ماندنش بود را، در ذهن مادر به رویایی تلخ تبدیل می نمود.
مادر روز به روز عشقش به او بیشتر می شد؛ ولی باید این گوهری را که همچون ماه برایش می درخشید و شیرین زبانی هایش را از یاد ببرد.
در این سه ماه که مانده است چگونه زندگیم را نثارش کنم؟ چگونه برای ماندنش جانم را فدا کنم؟ فقط خالق من و او باید قلب دخترم را به او بازگرداند.
روزها از پی هم مانند باد برایش می گذشت. روزی آمد؛ در حالی که دستان نرمی که به دستانش گره خورده بود، دیگر حسی نداشت و به تکه ای از یخ تبدیل شده بود، در آن صبحی که صدای گنجشکها مانند همیشه؛نوایی عاشقانه را به دل آنها می بخشید، این روز آوای غم را برایشان ترانه سرایی می کرد.
آری...خدا او را با خود برد و جایگاهی زیباتر در کنار فرشتگان به او بخشید. و دل مادر را تنها گذاشت با صدایی که هنوز برایش لالایی های شبانه را تکرار می نمود.