هر سال یک هفته مانده به عید نوروز خودم را آماده می کنم. وسایلم را به هم می ریزم و تمیز می کنم. لوازم جدید می خرم. کمدم و وسایلش را گرد گیری می کنم. دکوراسیون اتاق ها را عوض می کنم و...
امسال فرق داشت. یک هفته مانده به عید کوله بار بستم. جانماز عشق را بوسیدم. لوازم موردنیاز به کمکم آمدند. لباس های تمیز بدرقه ام کردند. بقیه ی مادیات از زیر قرآن خدانگهدار و التماس دعا گفتند.
رفتم. دیدم. عاشق شـدم. گریـه کردم. بوسیـــــدمــش. دعـا کــردم. خندیدم. بـازگشتـــــم.
بـــود. دیــد. معشـوق ماند. خنــــدیـــد. غرق عشق بود. اجابت کرد. خنــدید. همراهم آمـد.
فکر می کردم روزی که برگردم تا یک هفته فقط لباس باید شست. صبح تا شب در خاک غوطه ور شده بودیم. روی خاکها می نشستیم، می خوابیدیم، غذا می خوردیم، نماز می خواندیم و عشق می کردیم. ولی وقتی آمدم روح پاکش اشکم را جاری کرد. اشک؟ چرا اشک؟ چه شد مگر؟!
آن همه خاک چه شد؟ کجا رفت؟ مگر من غرق در خاک نبودم؟ مگر نمی گفتند این چند روز چقدر کثیف شدیم؟ چرا خبری از کثیفی و خاک نیست؟ اصلا احتیاجی به شستن نداشت این لباس ها! چرا وقتی می شستم مثل روز اول تمیز بودند؟!
فهمیدم! خودم که نه؛ تو در گوشم زمزمه کردی. درکت کردم. تو خود بودی. روحت مرا گرفته. خاک نبود؛ روح تو بود. عشق بود. پاکی بود. تمیزی بود. احساس بود. خــــــــــــــدا بود و تو بودی.
وقتی این صحنه را دیدم دلم گرفت. دیگر از آن همه خاک خبری نبود. کمی مانده بود. فقط تو ماندی! بر لباس هایم سجده کردم. بوسه ای بر آن نهادم. بدنم گر گرفت. تو با من آمدی! از سرزمین عشق به دیار عاشق آمدی. عیدم را تبرک کردی و روحم را اسیر.
سال نوی من چند روز پیش نو شد. روزی که زمین یک دور کامل دور خورشید برقصد سال نوی من نیست. جمعه سال من نو شد. تبریک به هم گفتیم. آنجا در غروب شلمچه صدای تحویل سال نو رو شنیدم. سال جدید را هم به تو تبریک می گویم؛ تویی که شهیدانه در آغوش یار خفتی.