عاشقی را گفتند:« تو مگر دیوانه ای که این جسم نحیف را در راه عشق بی وفا، نثار می کنی؟» آهی کشید و گفت:« از مجنون پرسیدند چرا نامت را مجنون گذاشته و به بیابان پناه برده ای؟»
پاسخ داد:« هر آنچه جسمم در بیابان سوزان بسوزد، گرمی آن به حرارت عشق لیلی نمی رسد. هر چه شعله های کشنده ی آفتاب بر مغزم بتابد و کارم را به جنون کشاند هرگز به مرحله ای که لیلی به خاطر عشق پا بدان گذاشت نخواهد رسید».
لیلی از درد عشق چندان گریست که در آغوش مادر جان داد. مجنون آنقدر گور سرد معشوقه را در بغل فشرد که از ذکر مصبیت روحش به او پیوست.
آنانیکه برای یک بوسه ی معشوقه ی وفادار جان می دهند کسانی هستند که درخشندگی نور زندگانی جاودان را در لبان سرخ فام زیبارویان جهان احساس می کنند.
دیگر در قلب من، نه عشق، نه احساس دیگر در جان من، نه شور، نه فریاد
دشتم، اما در او نه ناله ی مجنون! کوهم، اما در او نه تیشه ی فرهاد!