آخرین نگاه تو در دادگاه آسمان عشق نشسته است. همه ی دادگاه با پارچه های سیاه شب پوشیده شده. من شاکی ام و ماه قاضی، ستاره ها عکس می گیرند، فرشتگان خبرنگارند و می خواهند در قیامت، محشر را از مظلومیت من خبر دار کنند. دادگاه چون قصر قدیمی سقف بسیار بلندی دارد. آسمان طاقت شنیدن حرف های من را ندارد و قطره های اشکش از سقف دادگاه آسمانی چکه می کند.
اشک هایم را شاهد گرفته ام و می خواهند به داغی چشمانم شهادت دهند. از قاضی تقاضا می کنم تا اجازه دهد ابری ترین شعرهایم را با غریب ترین لهجه بخوانم؛ این عادت من بود که هر غروب بر ایوان دلتنگیم بنشینم و روزهایی که با تو داشتم مرور کنم. و تو.... باید باید برگردی، در دادگاه از نگاهت دفاع کنی و از من رضایت بگیری. شاید من به رسم و عادت همیشگی ام برای شادی و خوشبختی باغ آرزوهایت دعا کردم.