بعضی وقتا خوشبختی دو دستی میاد بغلم می کنه! آنقدر بهم فشار میاره که خودم تعجب می کنم از این که تو بغلشم.
این که همیشه دلم رو براش صاف و صادق کنم خودش صداقت رو بهم هدیه می کنه.
تا حالا شده ندونید خدا رو چجوری شکر کنید؟ الان من اونجوریم؟ اصلا نمی دونم چجوری شکرش رو انجام بدم؟ این که هیچ وقت ازش ناامید نمیشم میگه بیا اینم "امید" (نه اون امید!) اینقدر برای خودت نگهدار تا خوشبخت شی.
توی این یک سال و نیم که کامپیوتر خریدم خیلی خیلی به توان n سختی کشیدم در برابر دوستایی که چندین ساله با کامپیوتر کار کردند، ولیی هیچ وقت از این که کمتر از بقیه می دونم، نترسیدم.
یه روز به دوستم گفتم: چجوری شدم؟ فکر می کنی مغرورم؟
از مغرور بودن بدم میاد. همیشه از خدا خواستم اگه می خواد منو به بزرگی برسونه غرور رو ازم بگیره و اگه میخوام مغرور بشم هیچ وقت اون سعادت مغرور انگیز رو بهم نده.
پ.ن: فکر می کنم این روزا خوشبختی بدجور با من رفیق شده، می ترسم کار دستم بده! بعضی وقتا دوست دارم منم خدا رو بغل کنم، همونطور که منو بغل کرده.
این که آدم به خاطر یک لیسانس ناقابل این همه واحد های عجیب و غریب می گذرونه، واقعا خنده داره! و از نظر بعضی ها هم گریه آور.
درس تربیت(2) فقط یک واحد داشت و 5 جلسه بود. ما باید این همه راه هر هفته تا اون طرف شهرمون می رفتیم(حالا خوبه شهرمون کوچیکه!) تا به سالن بزرگ ورزشی مریم ویژه ی خانم ها برسیم.
چقدر از وقتمون می رفت و دو ساعت هم الکی یه کم این ور و اون ور می رفتیم و نرمش می کردیم که چی؟ فقط یک واحد بلکه پاس کنیم.
حالا این هم بماند... ولی نه! نمیشه بماند؛ میگم. 22 هزار تومن پول این یک واحد درسی رو دادیم، حالا بعد از 5 جلسه که خدا رو شکر سالم موندیم تازه میگن: «سه هزار تومن و عکس بیارید می خواهیم بیمه تان کنیم! تا پول رو هم ندید خبری از نمره نیست.»(این حرفشان واقعا عجیب است. ترجیح میدم این موضوع رو ادامه ندم)...
دیروز به سلامتی دیگه جلسه ی آخر بود و امتحان رو دادیم. در طول جلسات آموزشی که هیچی یاد نگرفتیم. ولی برای امتحان باید چندین ایستگاه رو پشت سر می گذاشتیم. البته این رو هم آسون گرفتند و شامل دراز و نشست، دو رفت و برگشت، پرس سینه رو دیوار و یه چند تا چیز دیگه.
از اونجایی که ما هم ماشاالله زبر و زرنگ هستیم! با کمک خدا تونستم رکورد بقیه رو بشکنم و توی یک دقیقه و هشت ثانیه مراحل رو طی کنم. استاد گفت نمره ی کامل رو می گیرم. باز هم خوبه که بعد از این همه زحمت و اومدن به این سالن ورزشی با نمره ی رضایت بخش خارج شدیم.
ولی....
ولی امروز حسابی حالم گرفته شد.
امروز صبح که می رفتم کلاس مونتاژ بعد از این که حسابی یخ کردم و اینا، تازه فهمیدم ژاکتم رو نپوشیدم. تعجب کردم چی شده یادم رفته. از فکرش اومدم بیرون... وقتی اومدم خونه حالا هی من بگرد و هی خبری از ژاکت نباشه.
ناگهان در ذهنم جرقه ای زد که اینجانب عجب دست گلی به آب دادم و خودم خبر ندارم. و ماجرا از این قرار می باشد. موقع امتحان تربیت بدنی وقتی داشتم لباس های ورزشی ام رو می پوشیدم، ژاکتم رو به چوب لباسی اونجا آویزون کردم و دیگه من رو به خیر و ژاکت دوست داشتنیم به سلامت.
پ.ن: این بود یک پایان خوب و بد از سالن ورزشی مریم و درس تربیت بدنی.
بعد از یک ماه و چند روز که از پاییز می گذره، تازه داره نشونه های پاییز پیدا میشه. امروز صبح با این که هوا ابری بود ولی تمیز و پاک بود. نم نم بارون می بارید و هرکس به سمت کار خودش می رفت.
قبل ترها توی دسته بندی فصل ها، پاییز رو آخرتر از همه می گذاشتم و زمستون که فصل تولدم هست و دلایلی دیگر، همیشه نفر اول بود و هست. ولی می بینم پاییز هم قشنگه. خیلی قشنگ می تونه باشه؛ اگر خودمون بخواهیم. توی این چند روز اتفاق های بسیار خوبی برام افتاده، طوری که اصلا نمی دونم چجوری بشینم و با خدای خودم حرف بزنم و شکر گذارش باشم.
وقتی کاری رو انجام میدیم و نتیجه اش رو می بینیم، بیشتر از همه باید به وجود خدا پی ببریم. فقط خدا...
توی اون روز اصلا فکر نمی کردم که کار من بخواد چنین عواقبی رو به دنبال داشته باشه. آدم وقتی از جایی و از کسی ناامید میشه(که البته بندگان خدا هیچند!) همین که باز هم کوچکترین امیدی به نظر خدا داشته باشیم، بسه! خودش رو و لطفش رو طوری نشون آدم میده که .... دیگه عمرا از بنده ای که ادعا تمام وجودش رو گرفته چیزی بخواهی.
وقتی فکرش رو می کنم و این روزها و ساعت ها رو کنار هم میزارم هیچ کاری نمی کنم جز این که دست هام رو بلند می کنم میگم خدایا شکرت!