سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)
چند ساعت دیگه بیشتر نمونده. زمین واقعا خسته شده. یک سال با چنین نازی داشته می چرخیده و بعد از این روزهای طولانی تازه یک دور تونسته بزنه. پروانه خیلی راحت تره. این همه با دلسوزی و آخر هم خودسوزی شاید هزاران بار دور شمع می چرخه و خسته هم نمیشه.
داشتم php کار می کردم. تازه شروع کردم به کد نویسی توی لینوکس. یادم افتاد هنوز کاری واسه عید انجام ندادم. همیشه که بچه بودم لباس های نو می پوشیدم و به طرزی بامزه خودم رو واسه لحظه ی تحویل سال جدید آماده می کردم.
برای این روزهای تعطیل کلی برنامه ریزی دارم. مسافرت هم می خواهیم بریم ولی کاش من رو نمی بردن. باید php و python رو کار کنم تا حداقل خودم رو به مرحله ای برسونم. واسه بعد از عید گروههای تخصصی مون آماده به کار هستن.
کمتر از یک ساعت مونده تا این سالی که برام خیلی باارزش بود تموم بشه. سال هشتاد و هفت برام عالی بود. خدا رو شکر می کنم که با دستی پر دارم میرم توی یک سال جدید. هر چند اگه بخوام فکرش رو بکنم هنوز در برابر بعضی ها خیلی دست هام خالیه.
آروزی موفقیت و خوشبختی برای همه ی دوستان دارم. لحظه ی تحویل سال من رو هم فراموش نکنید.
شهریه دانشگاه رو این ترم هنوز ندادم. یادمه ترم های اول که بودم همیشه به موقع و سروقت می ریختم به حساب. آخه می گفتن اگه دیرتر از فلان تاریخ بشه انتخاب واحدتون حذف میشه و این چیزا. ولی می دیدم بعضی ها حتا هنوز برای ترم قبل رو ندادن و راحت میان امتحان میدن. به این نتیجه رسیدم که نه بابا همچین قانونمند نیستند. از طرفی هم بلاهای زیادی به خاطر نمره هامون و بقیه ی موارد سرمون آوردن. در کل منم گفتم اینقدر هم بچه ی مرتبی! بودن براشون خوب نیست و فکر می کنند دنیا به همین راحتی ها دست خودشونه.
خلاصه شهریه رو هنوز ندادم و به تهدیدهاشون کاری نداشتم. تا این که... دیروز اومدم برم اکانت خودم توی سایت دانشگاه تا ببینم نمره هام کاملش اومده یا نه. وقتی یوزر و پسوردم رو وارد کردم یک پیغامی اومد مبنی بر این که شما اجازه ی ورود ندارید و غیر فعال شده و این چیزا. انگار تهدیدهاشون الکی هم نبود. دوباره که رفتم سر زدم دیدم اجازه ی ورود داشتم ولی این بار انتخاب واحد و نمره هام هیچی نشون داده نمیشد و فقط یک قسمت فعال بود و اون قسمت «شهریه ی دانشجو» بود.
خندم گرفته بود. فقط قسمت شهریه فعال بود. امروز برم دانشگاه ببینم میخوان چه بلایی سرم بیارن. آخه گفته بودن که اگه ندید این ترم رو باید به بطالت! بگذرونید و انتخاب واحدتون از ریشه حذف میشه. فکر کنم این ترمم پر شد رفت.
نتیجه ی اخلاقی: اگه می بینید شانستون در حد کویرلوت می باشد از این ریسک های خفن کمی پرهیز کنید. البته فقط کمی. چون زندگی با خطرات و شکست ها در کنار موفقیت ها شیرینه!
از این که لحظه ها بگذره و کاری صورت نگیره در عذابم. درست و نادرستش هم برایم مهم است ولی باید صورت گیرد چه درست چه نادرست! باید با فکر پیش رود. هر چند گاهی اشتباه های زیادی هم رخ می دهد ولی باید بدهد. مثلا من همین دیشب اشتباهی کاملا احمقانه انجام دادم. ولی در هر صورت انجام دادم. بهتر از آن بود که یک گوشه بنشینم و از ترس شکست جلو نروم. البته باید این رو هم در نظر بگیریم که هر کاری در چه حیطه ای است. باید با عقل کار را سنجید تا جایی که توانستیم از گناه دور باشیم.
از این که چیزهای جدید یاد بگیریم نباید بترسیم. حتا شده باید دیوار رو خراب کنیم تا ببینیم پشتش چه چیزای جدیدی وجود داره! تلاش مهمترین عامل هست. تا جایی که دیدم تنبلی و حوصله نداشتن! بزرگترین عیب بعضی از ماها هست. گاهی وقتی ایده هایی به دوستام میدم میگن:« برو بابا حوصله داری؟» در حالی که شاید شروع چنین کاری تا آخر عمر زندگی رو متحول کنه.
از خدا میخوام کمکم کنه. روزهای عمرم حتا یک ثانیه اش غرق در اتلاف نباشه. این دوران بهترین دوران برای ساختن آینده ی درسته. اگر قوه ی تشخیص و عملکرد درست داشته باشیم قطعا امیدواری بیشتر میشه. فقط از خدا غافل نشیم.
وقتی حرفی میزنم اطرافیان میگن:« تو جوونی، مخت داغه که این فکرها رو داری. چند سال که عمر بیاد سرت از تب و تاب می افتی. الان داغی!» در برابر تفکراتشون نمیشه جبهه گرفت و وقت گذاشت تا قانعشون کرد. هیچ وقت هم این کار رو نمی کنم. مهم خود من هستم. هیچ وقت اهدافم رو فراموش نمی کنم. نمیزارم گذشت زمان کمرنگشون کنه. حتا اگر چندین سال لازم باشه صبر می کنم تا پیشرفتم رو ببینم و دنیا رو با روزهای موفقیت و بزرگی ترک کنم.
دیگه واقعا فهمیدم تازگی ها حوصله ی مکان های شلوغ رو ندارم. دوست دارم یه جا خلوت و ساکت باشه و فقط با کامپیوترم ور برم! عصری رفتیم سازمان ملی جوانان. دیشب تو تلویزیون نشون داد که بازاری درست کردن و فروش و عید خریدنی و ارزون و این چیزا. داداشم هم از دوستش شنیده بودم که لباس های عیدش رو رفته از اونجا خریده. امروز داداشم اصرار داشت که ما هم بریم. رفتیم. آنقدر شلوغ بود که جلوی پامون رو نمی تونستیم ببینیم چه برسه به اجناس! تا توی پیچ جاده هم ماشین پارک کرده بودن.
خونواده با یه شوری مشغول دیدن بودن ولی من فکرم مشغول کار و برنامه ای بود که باید پیداش می کردم و تا یه مرحله ای انجام می دادم. به داداشم گفتم بریم تو ماشین بشینیم ولی قبول نکرد و دوست داشت همراه خونواده باشه و تماشا و خرید کنه! می تونستم از همون اول نرم ولی داداشم اصرار داشت منم باشم. دوست نداره وقتی بیرون میریم من باهاش نباشم.
توی این همه بازار گرمی! چشمم فقط اون لواشک ها و آلو قرمز رنگا رو بدجور پسندید. فکر لباس و بقیه ی لوازم نبودم و نیستم اصلا. میخوام همون پول ها رو جمع کنم و چند تا قطعه ی ضروری واسه کامپیوترم بخرم. بالاخره خریدهاشون تموم شد و آخرش هم با خرید لواشک سوار ماشین شدیم و اومدیم. من هنوز تو فکر برنامه ام هستم.
روی صندلی نشستم و کیفم را روی میز گذاشتم. صدای همهمه توی سالن پیچیده بود و اذیتم می کرد. دستانم را زیر چانه ام زدم و به راه رفتن و صحبت کردن دیگران نگاه می کردم.
هنوز یک ساعت مونده بود تا کلاس شروع بشه. بیرون هوا ابری بود و آفتاب قهر خودش رو به رخ می کشید. حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. کاش کسی نیاد پیشم بشینه. آینه رو از کیفم در آوردم و مقابل صورتم گرفتم. مقنعه ام رو مرتب کردم و چشمان موهایی که از گوشه ی صورتم به چشمان نامحرم خیره می شد، بستم! دستانم را روی کیفم گذاشتم و سرم را روی دستانم خواباندم. صدای همهمه سر دردم رو بیشتر می کرد. چند دقیقه ای گذشت و بدون این که حواسم باشه دوباره تو فکر حرفهای دوست جدیدم رفته بودم.
سرم را بلند کردم و موبایلم رو در آوردم. سریع رفتم توی اپلیکیشن و گزینه ی قرآن رو انتخاب کردم. رفتم به منوی بوک مارک و از آیه ای که سیو کرده بودم شروع کردم به خوندن. دوستم اومد و خلوتم رو به هم زد. وسایلم رو جمع کردم و رفتم توی حیاط. نمی دونم چرا دوست داشتم تنها باشم. غروب که اومدم خونه پریشان حالی ام رو فهمیدم به چه دلیل بوده. چند روزیه تمرکز ندارم. دارم دنبال هدف درست می گردم. امیدوارم راهی رو که دوست دارم، بتونم پیدا کنم و وجود داشته باشه.