چقدر تجربه! خوشمان آمد از این گذشت روزگار.
طی دو هفته، سه بار تهران رفتم و چه اتفاق های شگفتی! برام افتاد.
اولین رفتن، برای اولین بار بود که مسافرت دو نفره داشتم. اصلا یادم نبود باید فلاکس چایی هم بردارم. ولی
رمانم رو فراموش نکردم. کنار هم نشستیم. خسته بود. سرش رو به صندلی تکیه داد و خوابید. نیم ساعت بود ماشین حرکت کرده بود. یک آقا و پسری جوان هم صندلی کنارمان نشسته بودند.
رمانم رو درآوردم. بروشور تبلیغات کلاس های بسیج! رو از لای کتاب بیرون کشیدم و انگشتم رو بین ورقه ها گذاشتم. حتا بین صندلی ها هنوز عادتم رو نتونستم ترک کنم؛ پایم را روی پایم انداختم و شروع کردم به رمان خواندن.
از گوشه چشمم دیدم دو نفر آقا در صندلی کنارمان سرها را حدوده هفتاد درجه چرخانده و داشتند به سمت من نگاه می کردند. با آرنج زدم به پهلوش! گفتم:« اینا چرا این جوری نیگا می کنن؟» یه نگاه کرد بهشون و گفت:« دارن به کتابت نگاه می کنند.» تعجب کردم! گفتم: «می بینی فرهنگ ما ایرانی ها رو!؟ انگار تو عمرشون کتاب و کتاب خون و این چیزا ندیدن. توی بعضی کشورها این چیزا خیلی براشون طبیعیه ی» و صحبت هامون رو ادامه دادیم. بعد از یک ربع شروع کردم به خوندن. تا عوارضی تهران سرم تو کتاب بود. عشق کردم.
از «خاوران» تا «افسریه» سوار اتوبوس شدیم. قسمت مردانه دو صندلی بود که خانم و آقا نشسته بودند. ما هم رفتیم. اول من نشستم. بعد از دو دقیقه تعجبم به حد اعلا رسید! آقای راننده اومدن و گفتند:« خانم ها عقب!» باور نمی کردم تو تهران چنین قوانینی باشه.
سه روز تهران ماندیم. همیشه دوست داشتم توی یکی از مسافرت هام به تهران «بازار مبل ایران» برم. رفتیم. من عاشق وسایل شیک و های کلاسم! مبل هایشان را هم باهم پسندیدیم.
شب آخر سه تا کلیپ پسرخالم برام بلوتوث کرد. یادگاری شد ولی دوسشون ندارم.
اتفاق های زیادی افتاد که اینجا گفتنی نیست. اینها را هم خواستم برای آینده ثبت کنم. احتمالا ادامه اش را هم در پست های بعدی نوشتم.
دل نوشت:هر شب که می خوابم کاش یاد آن که شبهای زیبایی را که برایم ترسیم کرد، کمرنگ نشود.
بعضی وقتا بعضی آدم ها رو میخوام در حد فراتر از ذهنش دوست داشته باشم، ولی به دلیل اتفاق هایی که در آینده خواهد افتاد مجبورم بی اعتنا از کنارشان رد شوم.