سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :12
کل بازدید :281293
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/9/7
8:58 ص
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

 بعضی ها با کارهایشان آدم را به غلط کردن می اندازن. می خوام کمک کنم. مثلا همدردی کنم. ولی بعدش. گاهی اوقات می خوام آنقدر سنگ دل بشم که حتا...هیچی. تا حالا چند بار شده بود به خاطر این که در خواست کمک کردند...نمی دونم شاید همدردی که سر حرف باز شده ولی بعدش به خاطر رابطه ها و صحبتهایی که در ادامه اش به وجود میاد، مجبور میشم هزار باز به خودم فحش بدم که چرا خواستم کمکش کنم. آخه تا جایی که تونستم من کمکم رو کردم تو رو خدا دیگه دست بردارید. بعضی حرفها رو کاش می شد اینجا گفت. کاش به کسی.... ولی افسوس که باید در خود بریزم.

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی... وقتی درست در مورد این نوشته فکر می کنم می بینم گاهی اوقات اصلا درست نیست. می تونم قسم بخورم که درست نیست. آخه چطور می تونیم چهره ی واقعی ِ این انسانهای هزار رنگ را شناخت. آن عاقل ترینش هم در کارهای این موجود عجیب خلقت در شگفت می ماند. با درست کردن درد سر برای همدیگر چه چیز را می خواهیم ثابت کنیم؟ که چی؟ که آیا واقعا ما انسان ها همان حیواناتی هستیم که فقط قدرت تکلم داریم؟ پس یک پاره عقلی را که خدا داده چه می شود؟ تو رو خدا بهتر فکر کنیم و بهتر عمل کنیم.
آدم ها را از قرار گرفتن در موقیعت های زیبا پشیمان نکنید!

پ.ن: این پست مخاطب های خاص خودش را داشت و احتمال صد در صد هم می دهم که اینجا را نخواهند خواند. خواهشا کسی به خودش برندارد! فقط برای سبک شدن خودم و ثبت خاطرات تلخ و شیرینم در دفتر اینترنتیم اینها را ثبت می کنم. شاید دهها سال آینده اگر عمری باشد با خواندن اینها، به یاد بیاورم که به دلیل همدردی، از چه کسانی چه ضربه های بی رحمانه ای خوردم.


  

 رسیدم به یک میدون بزرگ در شهرمون. ترجیح میدم از وسط این میدون بگذرم تا این که دور میدون رو طی کنم و ماشین ها بوق بوق کنند. مطابق معمول سرم پایین بود ولی خب! باز هم مطابق معمول کمی چشم و گوشم می جنبید:دی! که یوهو نگاهم افتاد به یک نیکمت و صحنه های جذاب و فیلم خارجی و اونم از نوع سانسور نشده و اینا!

بچه ای شاید یک ساله خوابونده شده بود روی نیمکت. خانمی هم نشسته بود پایین نیکمت، دکمه های مانتو اش را باز کرده بود و خیلی ریلکس و با حالتی حرفه ای لباس و به دنبال آن بقیه ی مخلفات رو بالا داده بود. سینه ی مبارکشان را بیرون آورده بودند. با کمی سعی و تلاش خیلی خوب و مستقیم سینه روی نیمکت و از اون ور هم خیلی زیبا و مادرانه! دهان بچه به شیر مادر مبارک شد و صــــــــــــــــــــلوات.

آقایون و پسرها هم فراوون در حال رفت و آمد و دید و بازدید از این فیلم مجانی بودند.
از کنارش رد شدم. خواستم بگم:« عزیزم اگه این پستونک!!!( این ک از نوع تصغیر نه؛ چیزی فراتر از بزرگ) رو بزاری یه جا دیگه بهش بدی یا مثلا از زیر چادر، شیر دهی کنی! ثواب مادر بودن و این زحمت ها رو بیشتر می بری و باعث هوس رانی چند نفر هم نمیشی».

یه حالتی نگاهمان با هم تلاقی شد که از خشم می خواست منو بخوره. دیدم کاملا یس به گوش خر خوندن هست اگه بایستم و وقت بزارم باهاش حرف بزنم. از طرفی هم نمی خواستم اون وسط کماندو بازی در بیارم( چون خودم خیلی به طرز زشت و وحشتناکی مورد امر و نهی بعضی ها قرار گرفتم کلا نمی دونم چرا از این دوتا فروع دین وحشت دارم). هوا هم داشت تاریک می شد باید زود می رفتم. البته اینا همش بهانه س...بهانه های عاشقانه س، اما تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش...اه، علی ول کن نیست.

تا برسم اون طرف میدون فکرم پیشش بود. ناراحت بودم که چرا مثلا نهی از منکر نکردم. از طرفی با خودم می گفتم همون لحظه با دوتا لبخند و اینا میگه چشم و کمی لباسش رو میده پایین تر. وقتی دوباره دور شدم سانسور بی سانسور.
پ.ن: معلوم بود مسافر بود. از این چیزا توی شهرهای بزرگ زیاد دیده می شود. البته اینجا هم هست، شاید ما به ضوح نمی بینیم!


  

بوسه ی دل انگیز


این کاری که من کردم، مطمئنم اگر در مورد خودم بود تا آخر عمر فراموش نمی کردم.
شاید شش سالم بود شاید هم هفت. ولی همون سالها بود. حرفهای بزرگترها رو هم خوب یادم نیست. ولی می دونم در مورد اینکه برای پدربزرگ چی بخرند، حرف می زدند. خیلی دوست داشتم برای پدرم و برای اولین بار کادویی بخرم و چون پروانه دور پدر بگردم. دیگه هیچی از اون سالها یادم نمی یاد که چه کردم و چجوری گذشت.
ولی تا همین الان هم هر سال این حرف یادآوری میشه و شب ولادت امام علی(ع) باید جلوی خانواده رنگ عوض کنم و خجالت رو سر بکشم. البته باعث خنده ی بسیار هست و این شب رو خاطره انگیزتر می کنه.

یادم نیست ولی میگن یه سالی همون سالها یک شیشه ی عطر به پدر هدیه کردم. آن هم با چه کاغذ کادوی قشنگی! ولی عطر همان و بوی خوش همان. گویا در شیشه ی عطر چیزی جز آب دیده و کشف نشده و اینجانب اولین کادو به پدر را یک شیشه ی عطر خوشگل و کاغذ کادویی ناز و آب! در کارنامه ی هدیه هایم ثبت نُماندم!
حرف و خنده یشان هم از این است که مبادا اولین کادو را برای اولین بار به شخصی دیگر، به مناسبت روز مرد، از همان کادوها بدهم! جوابی ندارم بهشان بدهم جز، خیلی هم دلش بخواد، با سر قبول می کند:دی!

پ.ن: این شب عزیز و مبارک شده به قدوم امام دوست داشتنیم سرشار از عشق باشد؛ برای همه ی پدران و مخصوصا پدران و پدربزرگان! وبلاگ نویسی که می شناسم.


  

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.
فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت:« دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هر دوتایتان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه ی عشق را بچشد، آسمان برایش کوچک».

پ.ن: شاعر، دل فرشته را ربود و او را عاشق کرد.
پ.ن: شبها وقتی خواب به چشم هایم نمی آید، زیر نور کم چراغ، دفتر شعرم را ورق می زنم و ساعتها محو دنیای دیگر می شوم. دنیایی فراسوی این دنیای مادی و خستگی هایش.


  

خودش را به زور روی سنگهای صخره ی افکار او می کشید و زخم های تنش بیشتر دهان باز می کرد. بیشتر تشنه ی خون او می شد و او را طلب می کرد. سعی می کرد هر چه زودتر بتواند به زمین سبزی که برایش آغوش باز کرده بود، برسد. هر چه می دوید ولی باز هم به پای حرفهای او نمی رسید. گاهی کنار چشمه ی آبی به هم می رسیدند ولی خیلی زود خشک می شد و دوباره دستشان از هم جدا می شد. چشمه ی آب را سرچشمه ی گناه قرار داده بودند و کاش همان چند لحظه هم از زمین نمی جوشید و سر حرف باز نمی شد. افکارش سطحی بود یا به قول او حفظ کرده بود آنچه را که ادعا می کرد. به عمق آنچه در ذهن داشت نرسیده بود. ولی اشتباه می گفت. او در دل دیگری نیست و نمی دانست که چه ها می گذرد در این تیکه گوشت. فقط به خاطر دوست داشتن بود که خودش را گهگاهی به لب چشمه می رساند و او را می دید. ولی بعدها در خلوت خود ساعت ها اشک می ریخت و از گناهش توبه می کرد. خدا را قسم می داد که دیگر کسی را اینگونه دوست نداشته باشد که به خاطر خوشحالی و ناراضی نبودن او، دیگر دست به گناه نزند. چه روزهایی را که پشت سر می گذاشت و کنار گل های چیده شده می خوابید. ولی افسوس که او خیلی گذرا اینها را می دید و قلاب طناب را روی صخره می انداخت و خودش را بالاتر می کشید.


  
   1   2      >