سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :16
کل بازدید :281808
تعداد کل یاداشت ها : 171
103/9/28
5:14 ص
مشخصات مدیروبلاگ
فرشته[244]
سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)

دفتری می خریدم. با چه علاقه و سلیقه ای جلدش می کردم. صفحه ی اول را با نام "او" و "بســــــــــــــــــمه تعالی" شروع می کردم. حتا بعضی از صفحاتش رو که با خاطره ای شیرین پر شده، نقاشی می کردم و عکس می چسباندم. تنها چیزی که از آن دوران برایم مانده چیزی جز خاطره و چند تا عکس نیست.
همیشه فکر می کنم اگه عمری باقی بمونه مثلا سن پنجاه سالگی یا شاید بیشتر! وقتی دفترهای خاک خورده و رنگ پریده ی خاطرات گذشته رو از گنجه! بیرون می آورم، دیدن صفحه ها و خواندن شادی و غم های گذشته ام بهترین مرهم برای پیری می تونه باشه؛ برعکس ادعای برخی که یادآوری گذشته رو بدتر می دونند.

روز اول مدرسه رفتن، جایزه گرفتن ها، عروسی ها، فوت آشنایان، اتفاق های روزمره، دانشگاه رفتن و خیلی چیزهای دیگر که نمی شود اینجا گفت... همه و همه فقط در قالب چند دفتر مخفی شدند. اثراتشان تا مدتها در روح و جسم باقی می ماند ولی حالا از تک و تا افتادند و رختخواب دفتر رو بهترین جا می دانند!
وقتی این راه رو آغاز کردم، فهمیدم که اینجا هم دست کمی از آن دفتر های دوست داشتنی ام ندارد. اینجا هم در کمتر از یک سال پر شد از غم و شادی ام، تولد و خاطراتم و... ولی خیلی فرق دارد. نمی توان اینجا را مشابه دفتر خاطرات دانست. با این وجود واقعا دوستش دارم. حتا با همه ی مشکلاتی که گاهی پیش می آید ولی هیچ گاه به این فکر نخواهم افتاد که این دفتر را پاره کنم و دفتری دیگر را آغاز کنم. دست نوشته هایم را در عین سادگی دوست دارم و دور نخواهم انداخت! حتا سال به سال باید برایش تولد هم بگیرم. تولدی ساده مثل امروز!

شاید گاهی اوقات به دلیل اتفاقاتی مدتی قلم سرش تراشیده نشود و از شیشه ی دوات و مرکب چیزی ننوشد ولی هیچ وقت نمی شکند و شیشه خشک نخواهد شد.
از وبلاگهایی که برای مدتی می آیند و به دلایلی بی معنا کنار می کشند واقعا تعجب می کنم! اگر کسی هرقدر هم که بخواهد دردسرساز شود نباید دلیل شود که اجازه دهیم دفتر را میان دو دوستش بگیرد و پاره کند یا به آتش بکشد! نمی دانم، شاید هم دلایل دیگری برای کنار گذاشتن یا خواباندن، وبلاگهایشان داشته باشند و حق با آنها باشد.
به هر حال یک ساله شدن دفتر اینترنیم را بهش تبریک میگم. می دونم که می شنوه! ایشاالله عمری همچون عمر حقیقی صاحبش داشته باشد. صد سال هم به این سالهاش(عید نوروز که نیست. عجب تحویل بازاری شد:) کیک و شیرنی ها رو هم دوتایی می خوریم. شرمنده که دوستان بی نصیب می مونند. لطفا فقط یه وقت فراموش نکنید کادوها رو بزارید:دی!
از همه ی دوستان وبلاگ نویسم که در این یک سال در وبلاگ نویسی و قالب و این چیزا کمک کردند واقعا تشکر می کنم. جبران می نُماییم.


  

دیگر حواسش به درس نبود. نمی توانست به چشم استاد مستقیم نگاه کند و از او سوال بپرسد. لرزش خفیف دستانش هنگام نوشتن هیاهوی قلبش را کمی رسوا می کرد. استاد کم در این حواس پرتی دخیل نبود. چرا حرف این شاگردش را طوری دیگر جواب می داد و با نظرات او بیشتر موافقت می کرد؟

آن روز سخت ترین و به یادماندنی ترین روز زندگیش بود:
استاد بین صندلی ها راه می رفت و شاگردان به ترتیب از متنی آماده شده می خواندند. صندلی کنار دخترک خالی بود. استاد روی صندلی کناری او نشست و کتابی را از زیر دست دختر به طرف خود کشید. شاید کمتر کسی متوجه این کار استاد شد! همه حواسشان به متن خوانده شده بود و کلاس غرق در سکوت بود. عقربه ها با سرعتِ کم زمان را جلو می بردند.
دست استاد روی جلد پلاستیک شده ی کتاب تصایری را به حرکت در می آورد. یک لحظه سروصدای کمی در کلاس پیچید؛ متن تمام شده بود و شاگردان در حال بحث کردن بودند. استاد به خودش آمد و کتاب را به دختر داد و به طرف وایت بُرد کلاس حرکت کرد. مثل همیشه خیلی عادی در مورد تحقیق شروع به سوال و جواب از شاگردانش کرد...

دیگر طاقت ماندن در کلاس را نداشت. کتاب را به سینه اش چسباند و با اجازه ی استاد به طرف حیاط آموزشگاه پیش رفت. غرق در نقاشی روی جلد کتابش شده بود. به همان ظرافت نوک خودکار دخترکی کشیده شده بود و پسری با موهای ژولیده گلی را تقدیم او می کرد. شاید اگر استاد می توانست چشمان سبز و دلربای دختر را هم به تصویر می کشید! بالای سر دختر نوشته شده بود: «مهناز...». دختر اسمش را دید ولی هر چه گشت چیزی از اسم پسر نبود...

قبل از شروع شدن کلاس، استاد به مهناز گفته بود که بعد از اتمام کلاس بماند، می گفت کارش دارد. چندین بار هم شده بود که از او خواسته بود ایمیلش را برای عضویت او در گروپ آموزشگاه! به استاد بدهد ولی مهناز هنوز اول دبیرستان بود و از کامپیوتر فقط اسمش را شنیده بود. به استاد هم چیزی بروز نداده بود و هر بار بهانه ای می آورد!
از ذهنش فکرهای زیادی گذشت ولی با این همه وقتی صدای زنگ به صدا در آمد او مابین بچه ها در حالی که بقیه دور استاد را شلوغ کرده بودند از کلاس خارج شد.
از روز بعد دیگر استاد هیچ به مهناز نگفت... پایان ترم شد. از ترم بعد مهناز دیگر به آموزشگاه نرفت.

پ.ن: امروز سالها از آن روزها می گذرد ولی وقتی تنها می شویم حرف از آن سالها و به خیال خودش اولین عشق می زند. هنوز به فکر استاد جوان است و به امید این که چون پدرانشان با هم دوست بودند، باز هم او را ببیند.
یک دفتر چهل برگ، بیشتر خاطرات آن روزها را نوشته بود؛ حتا عادی ترینش را. روزی که دفترش را داد بخوانم هنوز پلاستیک جلد کتابش را نگه داشته بود و آن را برعکس تا کرده بود و میان ورق های دفتر گذاشته بود. عکس نقاشی شده کمرنگ شده بود ولی آثارش پیدا بود. کاش استاد به عزیزترین دوستم این گونه ابراز محبت نکرده بود.


  
<      1   2