اینجا محیط خفقان است. اینجا محیط خفه شو گفتن هاست. اینجا پارسی بلاگ است.
اینجا محیطی است که باید لال شویم.
اینجا نباید حقایق را بگوییم. اینجا باید سکوت کرد. باید ظاهر سازی کنیم.
اینجا باید خودمان را مومن ترین و داناترین جا بزنیم. اینجا پارسی بلاگ است.
اینجا اگر کوچکترین اشتباهی داشته باشی، از دین خارج شده می خوانندت.
اینجا کسی کمکت نمی کند تا به حقایق دست پیدا کنی. اینجا فقط باید خفه شد.
اینجا اگر عقایدت را بگویی دیگر کافر محسوب می شوی.
اینجا با گفتن نقوص دولت، سنگ جلوی پا می شوی. اینجا باید احمدی نژاد را تاج سر دانست.
اینجا نباید اصلاح طلب باشی وگرنه دیگر روی زمین جای نداری. فقط اصول گرا باش چون اینجا بیشتری ها فاطمه رجبی را دوست دارند. اینجا پارسی بلاگ است.
اینجا فقط مطالب مذهبی بنویس. اگر عاشقانه شد دیگران را از راه به در می کنی و وبلاگت به درد سطل آشغال هم نمی خورد.
اینجا باید بهترین باشی. بهترین را بنویسی. چیزی را ننویسی که به کسی بر بخورد. اگر حرفت را بزنی توی دهنت می زنند. همیشه از دین و شهیدان و خدا و پیغمبر بنویس مطمئن باش نوشته ات هم منتخب می شود.
اینجا محیطی امن است. دست کم از جاهای دیگر امن تر است.
اینجا اگر بخواهی برای فلان وبلاگ بنویسی تحقیرت می کنند.
اینجا از جاهای دیگر بهتر است. اینجا آمده ایم دین را گسترش دهیم نه این که حرفهای عاشقانه و عارفانه بزنیم.
اینجا آمده ایم وظیفه یمان را انجام دهیم و دو نفر را هدایت کنیم. و اگر هم کسی چیزی پرسید بزنیم توی دهنش و بگوییم خفه شو. اینگونه هدایت می شود.
اینجا پارسی بلاگ است!
*منظورم از پارسی بلاگ خود سیستم پیشرفته اش نبود. منظورم برخی از کاربرانش بود. وگرنه سیستم پارسی بلاگ برخی امکاناتش عالی تر از جاهای دیگر است. با تشکر از آقای مهندس فخری و همکارانشان.
ساعت 7:30 دقیقه صبح. ساعت 8 باید آموزشگاه باشم. به میدون... رسیدم. راه رو بسته بودند. ماشین اون طرف دیگه نمی تونست بره. باید پیاده میرفتم. دیدم همه با یک شور و عجله ی به خصوصی به طرف... در حال دویدن هستند. البته پیرتر ها عصا رو به زمین می کوفتند و قدم ها را راسخ تر می کردند.
از روز قبل توی دانشگاه شنیدم که جناب رییس جمهور دارن تشریف میارن. امروز صبح به واقعیت پیوست. چون یک بار دیگه هم قرار بود زیارتشان کنیم ولی گویا به دلایلی کنسل شد.
به هر حال برای من که فرقی نداشت، این بار هم کنسل بشه یا نشه. چون توی اون جمعیت اصلا حاضر نمیشم به دیدن ایشون برم. اگه یه جلسه ی خصوصی با بنده می گذاشتند اونوقت حالا شاید یه وقت آزاد پیدا می کردم و می رفتم:دی!
اون قسمتی از شهر که قرار بود محل سخنرانی جناب دکتر باشه پر از پرچم خوش آمد گویی شده. و البته پر از آدم پلیسا! آدم وحشت می کنه از کنارشون رد بشه. همچین خشن نگاه می کنند به مردم که انگار نقشه ی قتل شخص خاصی! رو در ذهن می پرورانیم.
همه داشتند به سمت محل مورد می دویدند. و من مثل هر روز خیلی رمانتیک و با خونسردی تمام از این هوای زیبای صبح لذت می بردم. یوهو صدایی منو به خودم آورد. پیرزنی با هیجان از پشت سرم پرسید: « امروز چه خبره مادر! چرا این جا اینقدر شلوغ شده؟» گفتم:« مادر! رییس جمهور داره میاد.» انگار آب سرد ریختن رو بدنش. نمی دونم چرا، ولی خیلی شل جواب داد: «واااااااااا... تحـــ....» (به دلایلی تکه هایی از سخنان رد و بدل شده بینمان حذف می گردد).
ساعت 9:40 دقیقه صبح. از آموزشگاه یک راست اومدم به سمت سرویس دانشگاه. هر چی صبر کردیم. هر چی صحبت کردیم. هر چی از جناب دکتر گفتیم. هر چی خندیدیم. خبری نشد که نشد. تا نیم ساعت پیش اتوبوس اومده بودا ولی الان راه اتوبوس ها رو هم بستند.( این هم حتما به دلایل امنیتی. آخه دانشجویان یوهو خطری میشن. یکیش مثل خودم:دی!).
نصفه خیابون طی یک ربع پر شد از خانم دختر. چجوری می خواستیم سوار اتوبوس بشیم، الله اعلم! آقا پسری دانشجو، لطف کردند و بعد از پرس و جو خانم ها رو خبر دار کردند که اتوبوس های دانشگاه 45 متری...میاد. حدود ده دقیقه رفتیم تا برسیم. ساعت 10 شده بود و ما ساعت 10 کلاس داشتیم! رفتم اون طرف خیابون و جایی که ماشین ها راهشان باز بود. ماشین گرفتم و به سلامتی رسیدم دانشگاه. می خواستم از اول این کار رو بکنم ولی فقط به خاطر تو صبر کردم!
وای! چشمتان روز خوب ببینه! نمی دونین چی دیدم. دانشگاهمون رو به میمنت ورود رییس جمهور اینقدر خوشگل کرده بودن که مرغ های آسمون براش گریه می کرد. حیاط رو آب و جارو کرده و ماشین های استاد ها رو راه نداده بودن. توی سالن دانشگاه گلدون های 6 متری قدم به قدم گذاشته بودند و البته یک پلاکارد زده بودند که ورود آقای... را تبریک عرض می نُماییم.( ما که می دونستیم این آب و جارو کردن واسه شخصی دیگه اس). آخه سیاه بازی هم حدی داره ها.
امروز حذف و اضافه دستی داشتیم. چقدر سرم شلوغ بود. راستی چشممان هم به جمال آشنایی در دانشگاه روشن شد. دسته ای از پسرها رو امروز از درس و مدرسه آواره کردند و به سمت جایگاه رییس جمهور روانه یشان کردند. حیف که نمی شود و گرنه شعارهایشان را هم این جا می نوشتم. محمود...
همه می گفتند بریم نامه بنویسیم. آخه یک چادر دومتری اون طرف دانشگاه زده بودن و نوشته بودن محل جمع آوری نامه های مردم عزیز به رییس جمهور عزیز!
من که به عزیز و غیر عزیز بودنش کاری نداشتم چون قبلا هم گفتم اهل نامه نوشتن برای کسی نیستم. ولی گفتم بنویسین: جناب دکتر عزیز خواهش می کنیم کمتر به خانواده ی شهدا سر بزنین و به خدا اگر دوتا اتوبوس به سرویس های دانشگاه اضافه کنین ثوابش بیشتره. چون یک خانواده کجا و 179 نفری که توی اتوبوس 40 نفری سوار میشن، کجا؟!
این رو گفتم یاده یه صحنه ی جالب امروز صبح توی اتوبوس افتادم. می دونم داره طولانی میشه ولی می نویسم شاید بدونن شعار دادن کافی نیست. کمی عمل بنُما.
امروز صبح که داشتم میرفتم آموزشگاه با اتوبوس های دانشگاه رفتم. مسیرم یکی هست. اتوبوس تا سقف پر شده بود. رسیدیم سر چهار راهه ... . اتوبوس آنچنان ترمزی گرفت که میله ی وسط اتوبوس از بیخ کنده شد و با اجازتون همه ی دختر خانم ها به سمت آقا پسرها شناور شدند. البته شناور که چه عرض کنم چند نفری زیر دست و پا توی این اتوبوس تنگ در حال جان باختن بودند. ولی خدا رو شکر خانم ها آسیبی ندیدند.( خودتان خوب می دانید که منظورم چیست) و باز هم خدا رو شکر که من انتهای اتوبوس بودم.
ولی این رسمش نیست آقای محترم و بزرگواری که امروز مردم برایت سروکله شکستند! فکر کنم برای گران تر کردن اجناس بود. یا شاید هم...
خواهشا افکار منفی به ذهن راه ندهید که از سیاسی بازی اصلا خوشم نمی یاد. سرویس دانشگاه بهانه شد تا برایش بگویم و یک مورد از همه ی مشکلات مردم بود و مهم تر ها را نمی گویم. همه چیز فقط انرژی هسته ای و رسیدگی به جانبازان و شهدای عزیزمان نیست. خود شهیدان و خود خدا هم راضی نیست.
بهتر است بعضی ها هم به جای گفتن انرژی هسته ای حق مسلم ماست( اه که چقدر از این جمله بدم میاد)....هیچی بقیه اش رو دیگه نمی گم. ترور شدن را دوست ندارم.
آقای رییس جمهور عزیز به شهرمان خوش آمدی. آقای دکتر! معذرت می خواهم اگر با گفتن حقایق باعث رنجش خاطر برخی از بزرگان شدم. که البته این مورد هم سعی می کنم برایم مهم نباشد.
نشستی مثل بچه ی آدم داری درست رو می خونی، کارهات رو انجام میدی، وبلاگ می نویسی، وبلاگ می خونی، کلاس کامپیوتر میری و... یوهو میاد توی زندگیت. فکرت رو مشغول می کنه. از کار رو زندگی می اندازتت. حرفهاش یادت می یاد. صداش، کارهاش، مهربونیش، قیافش و... فکرت رو از همه چیز باز می داره.
ولی ترس...ترس را چه باید کرد. به کجا پناه برد از ترس. ترسی که از لحظه ی اولین نگاه توی قلبم خونه کرده. ترس جدایی. ترس نرسیدن، ترس دوری...
حالم از هرچی ترسه به هم می خوره!
میگه: «چقدر ناامیدی». میگم: «امید به چی؟» ... صدایی نمی آید.
...........................................................................................
برایش ماجرای دوستم را تعریف کردم.
گفتم:« چش شده این دختر؟!»
میگه:« یحتمل عاشق شده»
میگم:« مگه میشه عاشق کسی شد که هزار نفر رو دوست داشته باشه و باهاشون بوده و خودش هم اعتراف کرده؟»
میگه:« دختر تو کجای کاری. تو چه می دونی وقتی عشق می یاد در خونت رو می کوبه، چه لذتی داره با سر بدوی و در رو باز کنی.»
میگم:« قبول. ولی مگه نمی دونه پسره چقدر ازش دوره. عمرا پاشه بیاد با این ازدواج کنه. اون همه دختر خوب اونجا هست.»
میگه:« تو از کجا می دونی که دختره هم واسه ازدواج باهاش رابطه داره؟»
میگم:« این دختر نجیبی رو که من می شناسم فکر نکنم برای چیزی دیگه باهاش رابطه داشته باشه. الان هم طرف رو خیلی دوسش داره وگرنه راضی به همین صحبت کوتاه هم نمی شد. راستی اگه واقعا عاشق شده باشه، باید دخترک چه کار کنه؟»
میگه:« اگر به هم رسیدن که خوش به حالش ولی اگر نرسیدن نباید پسره رو به خاطر رابطش که هدف ازدواج نبوده، ببخشه».
حرفی نداشتم بگم. فقط توی دلم گفتم شاید یک میلیون بار این چیزها را شنیدم و چقدر تکراری شده. ولی به نظرم سنگین می تونه باشه که دختره به کسی که دوستش داره بگه:« برات آروزی خوشبختی می کنم واین که به عشقت برسی.» و در جواب بشنوه:« خیلی ممنونم. دعامون کنین».
و این داستان هم چنان ادامه دارد...
برای برطرف کردن شکیاتم سوال پرسیدم، کتاب خواندم، وبلاگ خواندم...ولی برای برطرف کردن شکیات کسی کاری از دستم برنیامده.
تا جایی که بتوانم راهنماییش می کنم ولی اگر کسی که به هیچ وجه قانع نشود چه باید کرد؟
وقتی کسی مسلمون هست. شیعه هم هست. ولی در مورد بیشتر اون چیزی که بهش ایمان داره شک داره و خیلی هم سرسخت هست چجوری باید کمکش کرد؟!
اگر کسی ایمان به فلان دین داره پس این همه شکیات برای چیست؟ درست است باید شک کرد تا برویم دنبالش، حقیقت را پیدا کنیم. ولی کسی که نرود چه؟ کسی که برود ولی باز هم قبول نکند چه؟
در کتاب «...آنگاه هدایت شدم» خواندم: «دکتر محمدتیجانی تونسی» سنی بود ولی شک کرد، تحقیق کرد، راه درست را پیدا کرد و شیعه شد. پس شک کردن خوب است ولی... کسی که حتا بت پرستان را قبول داشته باشد و از طرفی هم مسلمون و شیعه باشد، من مانده ام این چگونه مسلمانی ای است؟ نمی خواهم بگویم ما که این قدر ادعا داریم مسلمون هستیم از همه چیز آگاهی داریم ولی سعی می کنم قانعش کنم طوری که خودش قبول کند. دشوارتر این جاست که همه ی حرفهایش هم درست و از سخنان امامان و قرآن است ولی باز هم تطابق کامل ندارد.
از دوستانم کمک گرفتم ولی آنها هم با این که در این زمینه ها زیاد کتاب خوانده اند جوابی در برابر سوالها نداشتند. طوری که حتا به من گفتند:« با این افراد که هنوز به اصل دین آگاه نیستند نباید بحث کرد چون ممکن است تو را هم از اعتقاداتت برگرداند».
این جواب را قبول نداشتم. پس چه کسی باید کمک کند؟ شاید بگویی آگاه تر از ماها باید راهنماییشان کنند پس وظیفه ی من و تو این وسط چیست؟
نمی خواهم بدون هیچ توجهی از کنار این مسائل بگذرم. مخصوصا این مورد که خود فرد برایم مهم است و دوستش دارم.
تو می دانی چه باید بکنم!؟
پدر امت من! نمی دانم چطور نامه ام را با تو شروع کنم. فاطمه به در خواست استاد مخبر نامه اش را به تو نوشت، ولی من هنوز نمی دانم چطور زبانم را باز کنم و بگویم چه اهانت ها که به ساحت مقدست انجام می گیرد.
شرمنده ام. شرمنده ام به خدا. آن روز مشرکان کمر به قصد تو می بستند و عمویت(ابوسفیان) قصد کشتن تو را داشت و امروز...
و امروز پیروان ناپیرو برادرت، عیسی بن مریم.
آن روز توطئه ها می کردند و معجزه ات سحر و جادو می خواندند و امروز آن را عامل خشونت.
آن روز در کمین پیروانت می نشستند تا آنان را آزار و اذیت کنند و امروز نیز پیروانت را.
پیروانی که چشمانشان به امید روزی است که یوسف زهرا بیاید و دین جدش را از دست آویز قرار دادن مشرکان امروزی نجات بخشد.
به امید آن روز...