سپاس خدایی را که آفریننده آسمانها و زمین است و فرشتگان را رسولان خود گردانید و دارای دو و سه و چهار بال و پر قرار داد و هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید که خدا بر هر چیز قادر است.(سوره فاطر، آیه 1)
شانزده نفر کاندیدای انتخابات بودیم؛ هشت تا دختر، هشت تا پسر. طبق اساسنامه هفت نفر باید انتخاب می شدند. این افراد، اعضای اصلی شورا هستند و بعد زیر گروهها رو از دیگر دانشجوها مشخص می کنند.
همون روز که انتخابات بود، یک ساعت بعدش، آراء اعلام شد؛ چون سیستم رای گیری کامپیوتری بود و برنامه اش رو هم خوده بچه های کامپیوتر نوشته بودند. از هفت نفر، شش آقا و یک خانم انتخاب شدند که بااجازتون اون خانم من بودم:دی!
همون روز بعد از انتخابات، بین بیشتر بچه ها این حرف بود که از این هفت نفر انتخاب شده چه کسی دبیر انجمن میشه؟! عمرا این شش آقا اجازه بدن کسی جز خودشون دبیر بشه، هوای همدیگه رو دارن و از خودشون یکی دبیر میشه. حرف یک خانم رو هم بین خودشون قبول ندارن!
دو روز پیش ما هفت نفر جلسه ای گذاشتیم تا با توافقِ هم، دبیر رو انتخاب کنیم. خلاصش این که بعد از دوساعت صحبت کردن با توافق همه بنده رو به عنوان دبیر انتخاب کردند! اولش من قبول نمی کردم. همه ی وظایف سخت و سنگین یک مدیر از جمله سر و کله زدن با بیشتر آقایون دانشگاه، دردسرهای یک اردوی علمی رفتن، آماده کردن محیط آموزشیمون، شروع کلاس های مختلف برای دانشجوها و هماهنگ کردنش و....با هم مرور کردیم.
به همین دلیل اولش گفتم اگر یک آقا انتخاب بشن شاید بهتر بتونن این کارها رو انجام بدن. ولی از آنجایی که شش نفر آقا گفتند که بیشتر این وظایف بر عهده ی ماست و ما کارها رو انجام میدیم، شما خیالت راحت و فقط مدیریت داشته باش و از این حرفا...بالاخره قبول کردم. اصلا باور نمی کردم، پسرایی که از دستور دادن خانمی ناراحت میشن، اینجور با من حرف می زدند؛ ولی خب اصلا به روی خودم نیاوردم و باید از خداشون می بود که من مدیرشون باشم!
پ.ن: از خدا میخوام توی این یک سال مدیریتم، همراهم باشه و تنهام نزاره. هیچ وقت غرور نزدیکم نشه، اخلاق خوب و برخورد مناسب ازم دور نشه. حرف های زیادی توی دلم برای گفتن دارم. اینجا...؟!
دیشب از بس خسته بودم زود رفتم به رختخواب. داشت خوابم می برد که یک اس ام اس عاشقانه برام اومد؛ با شماره ی ناآشنا. جواب دادم که شما؟ در جواب دوباره اس ام اس عاشقانه فرستاده شد و بعد از چند تا اس ام اس دادن گفت: من یک عاشقم که تو سر راهش قرار گرفتی. میشه بگی چند سالته؟ فدات بشم و از این جور چیزا!
توی طول روز کلی کار داشتم. کلی برنامه ریزی...جلسه و کلاس و دانشگاه! حسابی کلافه بودم از این که اومدیم یه چند ساعت سر بزاریم رو متکا و استراحت کنیم و این کدوم بشری هست که افتاده سر راهم. حتما از اون بیکارایی هست که یک شماره اشتباهی گرفته و می خواد چند وقتی با دختری ...آره و اینا!
دیگه جوابش رو ندادم. گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و خودم و گوشیم با هم رفتیم زیر پتو! و به روی خودمون نیاوردیم که چه خبره:دی دوباره اس ام اس اومد از تولد و پارسال و کامنتدونی و نارفیق و این جور چیزا! فهمیدم که بهترین و عزیزترین دوستم بود. تولدم رو از همین حالا تبریک گفت. آنقدر خوشحال شدم و آنقدر احساس خوبی بهم دست داد که چنین دوستانی دارم، که همه ی خستگیم رو فراموش کردم.
آدما وقتی نمی دونن چجوری از کسی تشکر کنن باید چه کار کنن؟ آخه دوستی که فرسنگ ها از آدم فاصله داره و این جور محبت و مهربونیش رو به آدم نثار می کنه...واقعا نمی دونم چی بگم.
پ.ن1: دوستم که در واقع خواهرم هم هست;) خواسته بودند که کامنتدونیم رو فعال کنم. من هم گفتم چشم. ولی اینجا میخوام بگم اگه آرامش من رو دوست داری از من ناراحت نشو اگر به این کار تن نمیدم! کاش درکم کنید.
پ.ن2: شاید آدما دوستای زیادی داشته باشند و هر کدومشون هم یه جور عزیزن. ولی دوستان صادق و مهربون و حقیقی انگشت شمارن. افتخار می کنم که توی دنیای مجازی چنین دوستی دارم. براش دعا می کنم که خوشبخت باشه و همچنین به مراد دلش برسه و ایشون هم روزی در شهر ما زندگی کنند.
در راهروی عبور زمان، کفش هایم را در آوردم و ریز بغل گرفتم. پاهای داغم را روی زمین سرد و بی روح ثانیه ها گذاشتم و سردیش تمام تنم را می لرزاند. زیر لب نام او را آوردم و جلو رفتم. دیگر هیج چیز برای سردی و تنهایی نماند.
او در کنارم بود و برای دقایقی در داخل ثانیه ها فراموشش کرده بودم. با امواج زمان جلو می روم و نمی گذارم تلاطم هایش مرا غرق بیهودگی خود کند. او با من است و من با او همه ی دنیا را فتح خواهم کرد!
خدایا! مرا به پرنده تبدیل کن، تا میان ابرهای زیبا بنشینم خدایا! مرا به گل کوچکی تبدیل کن، تا دست های یار مرا بچیند خدایا! مرا به حقیقت تلخ تبدیل کن، تا دروغ ها را فراموش کنم
خدایا! مرا به آتش تبدیل کن، تا بدی ها را خاکستر کنم خدایا! مرا هدایت کن، تا همیشه راهم به سوی تو آغاز شود!
فردا انتخابات ریاست جمهوری داریم تو دانشگاه! ما هم به عنوان کاندیدای اصلی به سمت جایگاه می رویم. باشد که دعای شما دنباله ی راهمان باشد.
خب! بهتر بگم. چند وقت پیش بابام به من گفت:« واسه این دوره انتخابات مجلس! برو کاندید شو. تو که همه کاری بلدی حالا یه بار هم این انتخابات رو امتحان کن!» در آن لحظه که این جمله را شنیدم چشمهایم نمی دانم از حدقه بیرون زد یا نه! دهانم با طاق(یا زمین؟) رسید یا نه! مخم هم سوت کشید؛ اینو دیگه مطمئنم.
گفتم:« باباجون! درسته که من این همه اعتماد به نفس دارم و منو تا اون مرحله فرض کردی، ولی خب شرایط خودش رو داره. بزا لیسانسمو بگیرم، سنم هم به حدی برسه که قبولم داشته باشن، چشم! کاندیدای مجلس هم می شوم!» اینا رو گفتم و بیشتر هم توضیح ندادم که آخه من یک واحد فلسفه و این جور چیزا هم پاس نکردم و از سیاست فقط اوباما، سارکوزی، هوگو چاوز و البرادعی رو می شناسم. حالا یه کم این ور و اون ور تر...
خلاصه گذشت تا چند هفته پیش که ثبت نام برای کاندیداهای شورای مرکزی انجمن علمی کامپیوتر دانشگاهمون شروع شد. اولش یاد حرف بابام افتادم ولی خب باز هم جلوی خودم رو گرفتم و نرفتم ثبت نام کنم. فعلا باید بچسبم به درس و افزایش اطلاعات عمومیم. وقت برای این جور کارا ندارم. ولی...
با اصرار دوستان و کمی هم دلم و کمی بیشتر عقلم! رفتم و ثبت نام کرد. به هر حال قبول مسئولیت و کار کردن در چنین محیطی حتما در آینده ی خودم هم تاثیرگذار خواهد بود. فقط از خدا می خوام خودش کمکم کنه و از درس هام عقب نمونم.(حالا انگار انتخاب شدم که دارم اینقدر روضه می خونم.)
پ.ن: بعضی روزا روزای حساسی هستند. فردا سه تا کلاس دارم، درس شیوه ارائه داریم که باید تحقیقم رو تو کلاس ارائه بدم. نمره های مدارمون میاد! انتخابات هم که هست. خدایا خودت کمکم می کنی! می دونم.
جمعه آخرین جلسه از کلاس آزمایشگاهمون بود. قرار بر این شد که یک شنبه (امروز) امتحان ترممون باشه. کلاس یک ربع بود که شروع شده بود و داشتیم آخرین آزمایش رو انجام می دادیم که دیدیم گوشی استاد زنگ خورد. بعد استاد اومدند و گفتند که کلاس تعطیل! یک مشکلی برام پیش اومده که باید برم.
برای من که خیلی تعجب داشت که این استاد به این بانظمی و بااخلاقی اینگونه کلاس رو می خواد تعطیل کنه. استادمون واقعا نمونه ی یک استاد واقعیه! شخصا خیلی دوسش دارم. خیلی شده که بهم روحیه داده و توی کارهایی غیر از درس ازش راهنمایی گرفتم و با هم سر موضوع هایی به بحث می پرداختیم. ایشون هم خیلی با طمانینه و از جون و دل راهنماییم کردند.
امروز ساعت 8 صبح امتحان داشتیم. توی سالن آزمایشگاه منتظر بودیم که استاد بیاد. وقتی اومدن و نگاهم به استاد افتاد، دیدم سیاه پوشیدن. توی دلم خالی شد. وقتی از استاد از حالشون و این که اون روز با ناراحتی رفتند، پرسیدم، متوجه شدیم که پدرشون فوت کردند. واقعا همه ی ما هم ناراحت شدیم.
برای امتحان باید یکی یکی وارد آزمایشگاه می شدیم و استاد ازمون سوال می پرسید. گفت:« یا داوطلبی بیایید یا خودم صدا می زنم. حالا کسی هست اول بیاد؟» منم که همیشه پایه واسه داوطلب بودن. اولین نفر رفتم. تا وسایلم رو آماده کنم، استاد از پدرش گفت. خیلی راحت داشت باهام درد و دل می کرد. نمی دونم چرا. از بیماری پدرش، از نبود پدرش، از....
به هر حال امتحان رو دادم. 5 دقیقه ای تموم شد. خدا رو شکر 20 شدم. استاد واقعا ازم راضی بود و با حلال گفتن ازش خدافظی کردم. از خوشحال اون موقع صبح بدون این که یادم باشه ملت هنوز خوابن به آشنایی خبر دادم. به حال خوشحالی رو هم برای اون دوست دارم.
پ.ن: برای استادم ناراحتم. پدری مهربان داشتند ولی امشب... خدایش بیامرزد. امروز نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت!