داخل کلبه ی خلوت عشق، روی صندلیِ تنهایی، روبروی صندلی خالیِ دخترک دیدمش.
با غیرتی مردانه تن خسته اش را روی صندلی خشک چوبی رها کرده بود. من را نمی دید. من فقط روحم را در افکارش وارد ساختم.
دیدم چطور قلبش را که خون سیاه از آن می چکید کف دستهایش گرفته بود. داشت در میان دهلیزهایش دنبال او می گشت. آره، از همین جا وارد شده بود. پس الان کجاست؟ روز اول از تک تک مویرگهایش عبور کرده بود و در این جای تنگ برایش خانه ساخته بود. و الان هر چه می گشت او را پیدا نمی کرد.
چقدر خون دلش را خورد تا دختر را از راه سیاهرگها وارد قلبش کند. چقدر تلاش کرد و به بطن اجازه داد تا او را به سرخرگها بفرستد. سرخی گونه هایش از او بود. چطور تنهایش گذاشت؟ چطور جامش را از خون او لبریز کرد و سر کشید؟
مدام قلبش را از این دست به آن دستش جابجا می کرد. معلوم بود حسابی داغ شده است. آتیش گرفته. گرمایش را من هم حس می کردم. داخل اتاق واقعا گرم شده بود. ولی گرمایش لذت بخش بود. حرفهایش بوی پاکی و محبت می داد؛ بوی عشق. هوس رنگ و بویی نداشت.
غرق فکر و خیال شده بود. گاهی می خندید. می دانم که دختر را روی صندلی مقابلش می دید. گاهی دیوانه وار اشک می ریخت و هر چه به صندلی مقابلش دست می کشید جز چوب خشک و بی روح، کسی او را نوازش نمی کرد.
خواستم کمکش کنم. ولی نمی توانستم. به روح و جسمش دسترسی پیدا نمی کردم. فقط آه و دردش را خوب درک می کردم. او عاشق دل شکسته بود. صدای ناله هایش را می شنیدم. حرفها و خواهش هایش به دخترک رنج آور شده بود. ولی جوابی نمی شنیدم. او هم!
همراهم واقعا همراه بود. همدل بود. همراز بود. همدم رازهام شده بود.
عشق اول بود. ساده بود. زیبا و دوست داشتنی بود. خونه ی محبت دوستام شده بود.
همیشه در دستم آرام می گرفت و فقط برای پیام دوستی تنش به لرزه در می آمد. لرزه از این که این بار چه کسی می خواهد قلب فرشته را به لرزه در آورد. لرزه می گرفت از این که سخن یار این بار چگونه در چشمان فرشته به رقص در می آید.
ساده بودنش را دوست داشتم. حتا وقتی در کنار دیگران چیزی دریافت نمی کرد باز هم دوستش داشتم. بیشتر علاقمندش می شدم. وقتی می دیدم اینقدر در بین همراهان دیگر تنهاست بیشتر در دستانم می فشردمش و از گرمای دستم عرق عشق می ریخت.
همراهم واقعا همراه بود. همدل بود. اگر پیر نمی شد تا ابد تنهایم نمی گذاشت. هر شب در کنارم می خوابید. هر روز صبح چشمانم را به سلام یاری باز می نمود. ولی با اینکه همراهم بود هیچ وقت به این اسم صدایش نکردم. همیشه موبایل می خواندمش.
او رفت و همراه دیگری خودش را در دستانم خواباند. می خواهم دوستش داشته باشم ولی اولین عشق و اولین بوسه چیزی دیگر است. دیگر احساس تنهایی نمی کند. افکار همراهان دیگر را می خواند و در یافت می کند. می تواند لحظه های مهم زندگیم را ثبت کند. می تواند هزار تا کار دیگر هم انجام دهد ولی من...
من همان معشوقه ی ساده و بی آلایش خودم را بیشتر دوست داشتم.
« دوست دارم تو هم برایم عزیز شوی. درست است که صورت سفید و گونه های قرمز دلربایت کرده ولی تن نقره ای قبلی را نمی توان فراموش کرد. نمی خواهم خودت را ناز کنی و بر دیگری بنازی. این قانون من است. اگر رعایت کنی مطمئن باش تو هم گرفتار قلبم می شوی و راز دار رازهای یار».
امروز عروسش را دیدم. گرمای زجرآور روی بدنم را فراموش کردم. به یاده چهره ی مظلوم آقا جون افتادم. گفتم:« آقا جون بهتر شدن؟!»....
همین گرما اون موقع هم بود. دو سال پیش. سه هفته ی کامل به بالین آقا جون ِ خانم همسایه می رفتم.
هر روز ساعت 4 بعدازظهر. دو تا آمپول داشت. ولی برای این که کمتر عذاب بکشه برایش یکی می کردم.
دیدنش برایم عادت شده بود. دوستش داشتم. مهربان بود. جون نداشت حرف بزنه. پایش را در 80 گذاشته بود.
تا آماده شدن آمپول از پسر و عروسش برایم می گفت. ناراحتی و تنهایی را از چهره اش می خواندم. خانم جون هم او را تنها گذاشته بود و دیدار خدا را انتخاب کرده بود. قلبش بیشتر از این تنهایی افسرده شده بود.
امروز فهمیدم که دیگر تنها نیست. خدا دوباره دست خانم جون رو در دستش گذاشته و با هم به خانه ی بخت فرستاده.
اولش گوشه ی چشمم خیس اشک شد ولی وقتی یاد اون همه غم آقا جون افتادم خوشحال شدم که او هم به دیدار خدا رفت.
فقط خیلی از دست خودم دلگیر شدم که ای کاش...
ای کاش آخرین روز به جای زدن آمپول، بیشتر کنارش می نشستم. به جای آنکه تنش را با سوزش آمپول رنج دهم، روحش را آرام تر می کردم.
ای کاش بیشتر پای صحبتهایش می نشستم و برای کارهای دنیویم اینقدر زود به چشمهایش نگاه نمی کردم و نمی گفتم:«آقا جون! بهتر می شی! خدانگهدار!»
ای کاش آن خداحافظی آخرمان نمی شد . و ای کاش حلالیت را پرسیده بودم، می ترسم آزارش داده باشم و هیچ نگفته باشد. ولی همیشه سعی می کردم آرام آمپول را در رگهای دست پیر و فرسوده اش فرو کنم.
«آقا جون! دیگر راحت شدی. روحت با آرامش کنار خانم جون بخوابد!جایت در خانه ی همسایه خالیست. ولی افسوس که عروست هنوز هم... هیچی...نمی خواهم آزارت دهم. مرا به عنوان دخترت قبول داشته باش! داری؟!»
کاش آهوی باغ دوستی را در آیینه ی وجود من دیده بودی تا بدانی چقدر دوستی تو در من جادو کرده.
داغی تنم از روح آتش بار توست. شیرین است اما بوی هیزم های آتش جهنم را می دهد.
فرشته وار گرداگردت می چرخم و تو با شگردت فرشته را اسیر شیطان می کنی.
هوس را با عشق معامله می کنی و من ذره ای از آن را به تو نخواهم فروخت.
مشتری حرفهای شیرینت هستم و تو خریدار شیطنت های فرشته ی عشق.
در باورم روح عشق را می دیدم ولی کاش زمان، روحِ تهی تو را نشانم نمی داد.
اینک که روزگار جدایی ما را می پسندد بیا همراه با پرستوها از سردی ایام بکوچیم. به صحرایی برویم که حتا خورشید را هم قبول نداشته باشد و داغی تنمان را ملتمسانه طلب کند. برای او هم ناز؟
همه ی سکوتش را باید در قبال گرمای دوستیمان بدهد تا لحظه ای او هم آرام شود. ولی خیلی زود او هم خواهد فهمید گرمای عشق نیست. کاش می دانست گرمای هوس هم نیست. دیگر او را آزار نده!
روی خاک های نرمش دراز بکش و آرام لب هایت را نزدیک تنش ببر. در حقش نامردی نکن و مردانه بگو که عشق را هدیه اش نمی کنیم.
نگذار او هم مثل من، اشک همیشه گونه اش را لمس کند. نگذار شبها تن صحرا را، آسمان خیس اشک کند. همان باران پاکی که دستم را در دستت گذاشت و امروز با بی رحمی تمام جدا می کند. نگذار و خیلی زود حقیقتی را که از من پنهان می کردی در گوشش زمزمه کن! دیگر او را آزار نده!
در خلوت من نگاه سبزت جاریست، این قسمت بی تو بودنم اجباریست.
افسوس نمی شود کنارت باشم، بی تو هر ثانیه و لحظه ی من تکراریست.
گفتم:« آقای X! اگر امکان دارد یک کاری برای این سیستم ها بکنید. این کار چیزی جز شستشوی مغزی نیست؛ اینکه که در کنار آموزش کامپیوتر، آموزش های غیر اخلاقی و غیر دینی هم ببینن!».
گفتند:« بله. چشم».
دیدم ایشون تا چَشمش عملی بشه شاید یک هفته ای طول بکشه. خودم دست به کار شدم. تک تک سیستم ها ویندوزش رو عوض کردم. گفتند:« شاید با این کار دیگه نیان». ویروس ها را می گفتند.
آخه توی آموزشگاه سیستم هایش ویروس گرفتند و بالای صفحه ی مانیتور شعارهایی می آید.
کارآموزام وقتی تبلیغات رو می بینن شروع می کنن به حرف زدن با همدیگه و همش "راست می گن" توی دهنشونه. حتا اونایی رو که به وضوح به مخالفت با دین اسلام و خامنه ای و قرائتی و کلا در مورد جامعه ی ایران نوشته شده رو قبول دارند.
خیلی ناراحت شدم. هر چی به این در و اون در زدم فایده نداشت. میگن به شبکه ی اصلی وصل هستند و از اونجا ویروس گرفتند.
حالا باز هم پیگیری می کنم و انشاالله که زودتر درست شوند ولی... .
جدای از اونایی که در مورد دین بود بعضی هاش رو که با خودم فکر می کنم می بینم تا حدی درست هستند.
«در ایران هم فساد دولتی وجود دارد و هم فساد مردمی. ولی صدا و سیما فقط فساد مردمی را نشان می دهد و فساد دولتی را مخفی می کند.»
این جمله رو که دیدم به یاد جناب سردار زارعی که فقط میگن بی گناهست، افتادم. البته این گوشه ای از فسادها بود که باز هم کمی آشکار شد. چه فسادهای اقتصادی و فرهنگی و ... که صورت می گیرد و من و تو از آن بی خبریم.
مثلا با این یکی(در مورد بعضی ها) کاملا موافقم. «کتاب را می خوانند و نمی بوسند. قرآن را می بوسند و نمی خوانند.»
البته موافقتم را بروز ندادم و بر حذف شعارها و کشتن ویروس ها پافشاری می کنم. چون فقط شاید چند تایش قابل قبول باشد ولی بقیه اش واقعا غیر عقلانی است و دور از دین. اصلا چه معنی دارد در آموزشگاهی چنین شعارهایی دیده شود؟
پ.ن: اگر بر شستشوی مغز من هم شک کردی، ناراحت نمی شوم. حق داری! ولی چشمهایت را باز کن و حقیقت را ببین.